(پوستر این قسمت و قسمت قبل هدیه ی مهسای عزیزمه *_*)ماشینش رو نزدیک بار کوچیک و قدیمی که توی محله ی قدیمیشون بود پارک کرد. حتی توی نگاه اول هم میتونست تمام دوران کودکیش رو توی اون فضا به یاد بیاره. مارک نمیدونست تاریکی بیش از حد هوا بخاطر حس و حال بدشه یا نبود چراغ های زیادی اون اطراف، ولی هرچی که بود باعث میشد مارک تو دلش حس پیچش و مریضی داشته باشه.
نگاهی به دو سمت خیابون خلوت روبروش انداخت و از عرض جاده رد شد تا به بار بره. هنوزم مثل گذشته بود. اون چادر که سالها بود نقش تنها بار اون اطراف رو ایفا میکرد و همه جور ادمی توش پیدا میشد.
پلاستیکی که نقش در رو داشت، کنار زد و داخل رفت. با نگاهش دنبال مردی که باهاش قرار داشت گشت و طبق انتظارش به سرعت پیداش کرد. روی میزی در دورترین قسمت بار نشسته بود و فنجونش رو از الکل توی بطری پر میکرد و بطری رو کنار بطری های پر و خالی دیگه روی میز میذاشت و دوباره و دوباره کارش رو تکرار میکرد انگار که زندگیش همین امشب رو به اتمامه و اون میخواد همینجا بیشترین لذتش رو از اون الکل های نفرین شده ببره.
بعد از کمی ایستادن بالاخره تمام قدرتش رو توی پاهاش جمع کرد تا سمت میزی بره که ازش متنفره، پیش ادمی که ازش متنفره، حرفهایی بزنه که ازش متنفره، کاری کنه که ازش متنفره...!
فاصله ی زیادی تا میز ته چادر نداشت، به محض ایستادن روبروی اون میز و نگاه کردن به صورت نفرت انگیز اون مرد، برای مدتی تمام تنفرش رو توی یک صندوق گوشه ی قلبش گذاشت و درش رو قفل کرد. تنفر و احساساتش جاش رو به بی حسی داد، بی حسی که مارک بیش از حد از وجودش سپاسگزار بود؛ چیزی که مارک درست نمیدونست از کِی بین حسهای مختلفش به وجود اومده، بی حسی که بهش اجازه میداد هر غیر ممکنی رو ممکن کنه، مثل یه ربات فقط فکر میکرد و عمل میکرد و براش مهم نبود اگر همه چیز رو پشت سرش به آتش بکشه!
مرد لبخندی به مارک زد و از روی صندلیش بلند شد، هرچند که توی همون ثانیه ی اول تعادل بهم خورده اش رو به کمک میز حفظ کرد و حتی یک ادم کور هم از بوی الکلش میتونست حجم مستی اون مرد رو بفهمه.
*بالاخره اومدی؟ من یکم زودتر از تو شروع کردم...
مارک یکی از صندلی ها رو که روبروی صندلی اون مرد بود عقب کشید و روش نشست.
-خب...؟!
بدون هیچ تغییری توی حالت صورتش گفت.
خنده ی مرد روبروش جاش رو به پوزخند داد. بطری سبز رنگ توی دستش رو روی میز گذاشت و خودش کمی عقب رفت.
*میدونم چقدر از من بدت میاد، بخاطر همین اومدم باهم یه معامله کنیم تا من برای همیشه از زندگیتون برم بیرون انگار که هیچوقت وجود نداشتم...
-چقدر میخوای؟
مارک پرسید. نگاه سردش باعث شد اون پوزخندی که هنوز هم رو لبهای مرد خودنمایی میکرد کم کم محو بشه
*بستگی به خودت داره، اینکه معشوقه ی عزیزت چقدر برات ارزش داره! پنج میلیون دلار؟ ده میلیون؟!
با شنیدن اون جمله بی اراده چشمهای مارک درشت شدن و یکی از ابروهاش کمی بالا رفتن. مغزش به سرعت نور داشت برای تحلیل اون حرف دست و پا میزد. اون مرد چطور از علاقه ی مارک با خبر بود؟ نکنه میخواست با این حرف به مارک یه دستی بزنه تا پول بیشتری بگیره؟
-معشوقه؟!
مارک سعی کرد با لحن بی تفاوتی بپرسه ولی مرد در جوابش با صدای بلند خندید و شروع کرد با حالت مستانه ای دست زدن!
*هی توان...فکر کردی من احمقم؟ فکر کردی تو این سالها تونستی از دستم فرار کنی اره؟ من تمام این مدت حواسم بهتون بود و خوب میدونم برات مثل معشوقته نه برادرت؛ البته من مخالف نیستم، شما جوونین و میتونین هرکاری میخواین باهم بکنین...برای من مهم نیست که تو میخوای اونو تا سر حد مرگ بکنی یا مثل بچها لوسش کنی، چیزی که برای من مهمه اینه که برای داشتن اون پسر باید یه هزینه هاییم به پدرش بدی مگه نه؟
YOU ARE READING
🌿Hemlock🌿
Romanceشوکران یک گیاه سمیه که توی لیست گیاه های سمی و کشنده ی دنیا اوله! ولی همه اونقدر ازش میترسن که نمیدونن خیلی از داروهایی که درمانشون میکنه ازین گیاه ساخته میشه. تو برای من درست مثل شوکران میمونی؛ همونقدر کشنده و همونقدر شفابخش...