"از شروع ها مطمئن نباش، اونجلین؛
همه چیز در واقع از اونجایی که حتی نمی تونی فکرش رو بکنی، شروع میشه و تو فقط یک بیننده ای! اما حقایق همیشه حقایق می مونند، شاید روزی برسه که حقایق برای تو هم آشکار بشند."•~•~•~•~•~•~•
د.ا.ن آنیتا
- آنی! پا شدی عزیزم؟ صبحانه حاضره ها!
در تختخواب غلتی زدم و پتو رو دور خودم کشیدم.
- آنی! پاشو! دیرت میشه ها!
فقط چند دقیقه!
-آنی!
چشم هام رو باز کردم و به سقف زل زدم و این، کار هر روزم هست؛ همیشه چند دقیقه ای طول می کشه تا لود بشم!
- آنی؟!
با صدای دورگه ای جواب دادم:
- بیدارم، بیدارم!
بالش رو روی صورتم گذاشتم و با کلافگی با خودم گفتم:
'تا حالا شده که بتونم کامل و با خیال راحت بخوابم؟!'
به ساعت نگاهی انداختم: نه و نیم!
از روی تختم پایین پریدم و با سرعت به سمت کمدم رفتم.
باز هم داری دیر می کنی آنیتا!
از همین الان می تونم صدای پیتر رو بشنوم که میگه:
"چه عجب! خانم مکسول باز هم افتخار دادند که امروز هم تشریف بیارند کافه!"نفسم رو با شدت بیرون دادم.
بیخیال آنیتا، الان وقت فکر کردن به اون مردک هیز نیست.
سریع لباسی برای امروزم انتخاب می کنم؛ پیراهن آستین بلند سفید یقه باز آستردار و شلواری کارامل پودریِ دم پا که با صندل های کرمی راحتم می پوشم- صادقانه بگم، از این ساده تر پیدا نکردم!
با اون حجم از زمان کمی که در اختیار داشتم، تصمیم گرفتم موهام رو خیلی ساده دم اسبی ببندم، کیفم رو از روی میز کش برم و خودم رو برسونم طبقه پایین.
داشتم از پله ها پایین می رفتم که یکهو مادرم سر راه پله جلوم رو گرفت.
- آنیتا! می دونی چقدر-
- دیرم شده مامان، باید زود خودم رو برسونه وگرنه بنت بازم بازی در میاره!
به سمت در رفتم ولی با صدای مادرم متوقف شدم.
- ولی تو هنوز صبحانه ت رو...
- واقعاً دیرم شده!
در رو باز می کنم و قبل از این که پشت سرم ببندمش، با صدای بلندی میگم:
- دوستت دارم مامان!
می تونم لبخندش رو حس کنم، اما می دونم که ازم یکمی دلخوره.
YOU ARE READING
Downtown
Fanfiction*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...