د.ا.ن آنیتا
یادآوری فرانک و شغل قبلیم بدجوری من رو تو فکر فرو برد. این که چطور از من سوء استفاده هایی کرد و همه چیز رو به نفع خودش تموم کرد و گواهی صلاحیت اشتغال من رو باطل کرد.
/فلش بک/
عرق روی پیشونی م رو با پشت دستم پاک کردم. تابستان های نیویورک واقعاً گرم هستند! ولی خب، چی می تونستم بکنم؟ وقتی برای ادامه تحصیل اینجا بورس شدم، با سر اومدم؛ هیچ هم فکر گرما و سرماش رو نکردم.
مگر اصلاً باید بکنم؟
بیخیال آنیتا! الان شیفتت عوض می شه و برمی گردی خونه؛ اگر چه، وقتی مادرت خونه نباشه، خونه نیست. از وقتی برای تست و آزمایش بزور فرستادمش بیمارستان، دلم براش شور می زنه.تو فکر بودم که فرانک اومد نزدیکم.
- هی بیبی گرل آنی! چی می کنی؟ تو فکری؟
می دونست متنفرم از اینکه کسی من رو اون طوری صدا کنه.
پلکی زدم و گفتم: هیچی.
نزدیکم اومد. کاملاً می تونستم بوی الکل رو روی یقه ش حس کنم.
بهم زل زده بود. رد نگاهش رو گرفتم؛ به سینه م ختم می شد!- آقای مندلید! آقای مندلید!
دستم رو جلوش تکون دادم.
- می دونی خیلی جفت و جوری؟
از این حرفش جا خوردم. احساس ناامنی تمام کردم. ساعت داشت 9 می شد. ساعت 9:15 شیفتم تموم می شد. سریع تصمیمم رو گرفتم. باید از اینجا دور می شدم. الان وضعیت جالبی نیست.
اومدم که از پشت پیشخوان برم که به سمتم اومد و من رو محکم چسبوند به دیوار. می خواستم جیغ بزنم که دهنم رو گرفت.
- میدونی از کی تا الان منتظر این زمانم؟ من و تو و بار خالی و..
بهم نزدیک و نزدیک تر می شد. با دست هاش منو محکم تر به خودش چسبوند، در حدی که داشتم گرمای خاصی رو بین پاهام حس می کردم. می خواستم خودم رو تکونی بدم که محکم لباشو گذاشت روی لبام و وحشیانه گاز گرفت.
طعم خون رو تو دهنم حس کردم. گیج شده بودم. دیدم هر چقدر پیشتر بریم بهم تجاوز می کنه. از بغل دستم یه بطری ویسکی برداشتم و محکم کوبوندم تو سرش.
بنظر می اومد بیهوش شده باشه؛ اصلا نگاه نکردم که چی شد، فقط از بار زدم بیرون./پایان فلش بک/
- آنیتا! آنیتا! خانم مکسول!
به خودم اومدم. به محیط تو کافه و مصاحبه استخدام برگشتم. نمی دونم چقدر تو فکر بودم، ولی فکر کنم خیلی!
سرفه ای کردم و سرم رو تکونی دادم و عذر خواهی کردم.
- ببخشید آقای سامرهلدر؛ بفرمایید.
گلوش رو صاف کرد و ادامه داد: بله، داشتیم می گفتیم که این پست فقط پست یک پیشخدمت عادی نیست. اگر عملکردتون خوب باشه، ارتقا پیدا می کنید و یا حتی به کافه دیگه ای منتقل می شید!
باورم نمی شد؛ این فقط یه پست پیشخدمت عادی نبود!
- خب، نظرتون چیه؟
نمی دونستم چی بگم.
- امممم..
آقای سامرهلدر ابروهاش رو بالا انداخت و دست هاش رو باز کرد.
- قبول می کنم!
آقای فوستر به طرز عجیبی شروع کرد به لبخند زدن. آقای سامرهلدر فرم رو از آقای فوستر گرفت و بهم داد و ازم خواست که بقیه فیلد ها رو پر کنم؛ و با دست اشاره ای به پیشخدمت کرد. مثل اینکه روز هنوز ادامه داشت.
***
د.ا.ن دیلن
وقتی گفت قبول می کنه، از خوشحالی دلم می خواست بپرم بغل ایان و از خوشحالی و ذوق فشارش بدم! ایان برای خودش و من ویسکی سفارش داد. وقتی از آنیتا پرسید چی می خوره، جواب داد که اهل نوشیدنی نیست و با ذوق و سرعت به پر کردن فرم ادامه داد.
دستم رو زیر چونه م گذاشتم و به بهترین کیس موجود در دنیا زل زدم. یاد حرف ایان افتادم؛ این قراره هری رو عاشق خودش کنه،نه من رو! ولی خب،من احمق دارم..یعنی..واقعا دارم..عاشقش می شم؟
فکر کنم زیاد بهش زل زدم. سرش رو بالا آورد از روی فرم و به من نگاهی کرد. هنگ کردم. نمی دونستم چه واکنشی نشون بدم. بهم خندید. بهم نگاه کرد و خندید و دوباره سرش رو انداخت پایین و به پر کردن فرم ادامه داد. ناخودآگاه لبخندی بهش زدم.
پیشخدمت سفارش ها رو آورد و ایان سفارش من و خودش رو برداشت. ایان نوشیدنیشو بالا برد و گفت: به سلامتی خانم آنیتا مکسولِ شیرین و دوست داشتنی؛ پیشخدمت جدید کافه ی مَستِرپیس!
منم ویسکیمو بالا بردم. آنیتا هم لیوان قهوه رو بالا آورد و به سلامتی نوشیدیم.
ساعت رو نگاه کردم.
8:30 شب شد!
چه زود!
کم کم زمان رفتن رسید.
ایان داشت به آنیتا توضیحات اضافی رو می داد: و اینکه، از شنبه ساعت 6 بعد ازظهر منتظرتونیم. آدرس رو هم به شمارتون ارسال می کنیم.آنیتا با لبخند تشکر کرد. من هم ناخودآگاه لبخند زدم.
لعنت! چرا انقدر مثل احمق ها لبخند میزنم؟بالاخره هر کدوممون از جامون بلند شدیم و به سمت در رفتیم.
نمی دونم چرا ولی یهو گفتم: می خواید برسونیمتون خانم مکسول؟ ساعت 9 شب داره می شه و ممکنه یکم اذیت بشید.
- ممنون آقای فوستر؛ با اتوبوس میرم.
- آوه؛ ام، باشه. خیلی خب،شنبه می بینمتون!
سری تکون داد و گفت: شبتون خوش!
و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت.
ایان از کافه بیرون اومد و به رفتن آنیتا نگاه کرد. بعد برگشت سمت من و گفت: می خوای من رو برسونی بار یا می خوای تا ابد رفتنش رو نگاه کنی؟
باور کنید دلم می خواست تا ابد نگاهش کنم، تا جایی که چشم هام تار ببینند و کور بشم.
YOU ARE READING
Downtown
Fanfiction*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...