د.ا.ن ایان
یک هفته به سرعت برق و باد سپری شد.
هر روز و در هر وعده کنار هم بودیم.
آنیتا کم کم شده بود نینای دومم، با این تفاوت که خودِ نینا نبود.
می خندیدیم، حرف می زدیم، آشپزی می کردیم، می رفتیم بیرون. خیلی با هم جور و صمیمی شدیم.
تا اینکه روز موعد فرا رسید؛ دقیقاً یک هفته بعد از آخرین تماسمون، دیلن پیام داد که با آنیتا بیام کافه.
با دیدن پیام پوفی کشیدم و رفتم سراغ آنیتا که این خبر رو بهش بدم.
روی تختش دراز کشیده بود و داشت یکی از کتاب هایی که دو روز پیش خریدیم، رو می خوند.
در باز بود، ولی با این وجود در زدم. با صدای در، بلند شد و روی تخت نشست و کتاب رو بست و گذاشت روی میز کنار تختش.- هی! ببخشید اگه وسط کتاب خوندنت...
- عیبی نداره، چیزی شده؟
- راستش...
و تمام قضیه رو بهش گفتم،
از تماس اون شب تا الان، اینکه دیلن می خواد جفتمون رو ببینه و فرصت خوبی هم برای آنیتاست که با جو باری که توش کار می کنه آشنا بشه.
جو بارِ دیلن، جوِ جالبی نبود.
دوست داشتم آنیتا رو بفرستم کافه خودم، ولی نمی تونستم؛ آنیتا باید از طریق همین بار وارد بازی می شد.بازی، بازی، بازی..
پول، پول، پول..الان همین چیز ها برای همه مهمه؛
ارث و پول و املاک.در چنین جامعه ای، امثال آنیتا ضربه می خورند. من می دونستم آخر این بازی چی میشه؛ آنیتا میشه "زن استایلز" و بعد ازش سوء استفاده میشه، چیزی که نمی خواستم براش پیش بیاد.
و الان اینجاییم؛ بار "باستد"، به مدیریت دیلن فوستر!
از ماشین پیاده شدیم و به سمت بار رفتیم.
در رو هل دادیم و وارد شدیم. بار انگار مُرده ی مُرده بود؛ نه خبری از پیشخدمت ها بود و نه خبری از رقصنده ها و مشتری ها.آنیتا با دستپاچگی بهم نگاه کرد و دستم رو گرفت.
داد زدم: دیلن!
چند بار صداش زدم.
بعد از چندین بار، کسی با ته ریش و سر و روی آشفته و بوی الکل شدید از پشت یکی از میز ها بیرون اومد.
تاریک بود و نتونستم چهرش رو خوب ببینم، ولی وقتی نزدیکتر اومد..کسی جلو روم نبود بجز یک دیلن فوستر شدیداً مست و درب داغون.
***
د.ا.ن دیلن
و اون ها بالاخره اومدند!
نشستم پشت پیشخوان. ایان هم اومد بغل من نشست. آنیتا همونطوری ایستاده بود. بهش اشاره ای کردم و گفتم: بیا برامون چند تا شات سرو کن؛ تا چند روز دیگه کارت اینجا شروع میشه!
YOU ARE READING
Downtown
Fanfiction*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...