د.ا.ن آنیتا
از پله ها پایین رفتیم و به طرف میز غذاخوری داخل سالن غذاخوری پشت آشپزخونه رفتیم.
چندین میز داخل سالن بود، از میز های دراز و بلند گرفته تا میزهای متوسط و دو نفره یا تک نفره.
روی یکی از میزهای مربعی دونفره، غذا و سرویس غذاخوری مرتب چیده شده بود؛
دو تا بشقاب با چنگال و قاشق های بزرگ و متوسط و کوچک روی دو طرف میز و دقیقاً رو به روی هم بودند!
یک گلاس هم بغل هر بشقاب بود.
وسط میز، مرغ سوخاری با مخلفات در کنار یک بطری نوشیدنی، حدس می زنم "واین"، بود. توی هر بشقاب کاسه ای کوچک از سوپ بود که بنظر می اومد پیش غذا باشه.همه چیز عالی بود!
محو چیدمان میز شده بودم؛ مرتب و با نظم و بی کم و کسری!
ایان، درحالی که با حوله ای دستش رو پاک می کرد، خندید و بهم گفت: منتظری؟ چرا نمی شینی؟
با خنده سری تکون دادم به این معنا که "نمیدونم".
به سمتم اومد و برام صندلی رو آورد عقب و با دست اشاره کرد که بشینم.
با شرمندگی و خجالت نشستم.حوله رو کناری گذاشت و آستین هاش رو بالا داد و خودش هم نشست پشت میز.
قاشقش رو به دست گرفت و قبل از اینکه کاری بکنه، به من نگاهی انداخت به این معنا که: شروع بکنیم؟
سری تکون دادم و جفتمون شروع کردیم به خوردن پیش غذا، که بهگمونم سوپ جو بود.
واقعاً عالی بود و میشه گفت بهترین سوپ جویی بود که تابحال خورده بودم!- نوشیدنی بریزم؟
- نه ممنون؛ من اهل نوشیدنی نیستم.
- کام آن آنی! این نوشیدنی ها حرف ندارند!
مالِ بار خودمه!پس ایان هم بار داشت هم کافه!
چه جالب!
دلم می خواست چیزهای بیشتری راجع به این مرد که خودش رو ناجی من می دونست، بدونم؛ هم راجع به خودش و هم راجع به اون دختر تو عکس.تو همین فکر بودم که دوباره پرسید: بریزم؟
سری تکون دادم و اون هم با لبخند برام نوشیدنی ریخت؛
واین!
حدسم درست بود!
واین خیلی خاصی بود؛ به سرخی خونی و به طعم گیلاس و تمشک. به هیچ وجه تلخ نبود، مثل قطره ای از خون خدا بود!اول جرعه کوچکی نوشیدم که با خنده ایان مواجه شدم.
- باور کن مسمومت نمی کنم، سفید برفی!
با خنده مقدار بیشتری نوشیدم و کم کم به مزه واین عادت کردم.
در سکوت می نوشیدیم، در حالی که اون به من زل زده بود و من تو فکر مادرم و بقیه زندگیم بودم.
آخرین جرعه واین رو سر کشیدم. بلافاصله گلاسم رو پر کرد.
بعد از اولین جرعه ای که از گلاس دوم نوشیدم، یادم اومد به سلامتی ننوشیدیم؛ عجیب بود!
YOU ARE READING
Downtown
Fanfiction*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...