د.ا.ن آنیتا
ساعت نزدیک هشت و ربع بود که ماشینی جلوی کافه ایستاد و آقای مالیک، صاحب کافه، پیاده و وارد کافه شد.
با ورود آقای مالیک، من و هلنا از پشت پیشخوان بیرون اومدیم و سلامی کردیم.
آقای مالیک تا من رو دید گفت: هلنا، بیا کت و وسایلم رو بگیر.
- می خواید من...
- نه! هلنا!
هلنا اومد و کت و وسایل آقای مالیک رو گرفت و برد.
آقای مالیک در حالی که داشت لباس و دکمه های آستینش رو چک می کرد گفت: خب، خانم مکسول، نظرتون راجع به کار کردن تو این کافه چیه؟ راضی هستید؟
با من و من جواب دادم: همه چیز خیلی عالی و بی نقصیه؛ محیط فوق العاده ایه و کاملاً ازش راضیم آقای مالیک.
- "زین".
با تعجب ابروهام رو بالا بردم و گفتم: ببخشید؟
خنده کوتاه و شیرینی کرد و گفت: "زین". "زین" صدام کنید لطفاً.
سرخ شدم و گفتم: ام، من این طوری راحت ترم.
- راحت باش.
من و من کردم.
- آنیتا...
- جانم؟
سرش رو بلند کرد و تو چشم هام نگاه کرد.
با هم چشم تو چشم شدیم. انگار زمان یخ زده بود.
خیلی عمیق توی چشم های همدیگر زل زده بودیم، حس عجیبی بود.
نمی دونم چرا، ولی احساس نزدیکی بهش می کردم؛ انگار از قبل همدیگر رو می شناختیم.~~~
ساعت نزدیک های نه و نیم ، کم کم تک تک مهمانان کافه وارد شدند و هر کدام پشت میز مشخصی نشستند.
باری دیگر این تیم پنج نفره قدرتمند و با نفوذ تمام شهر و یا شاید تمام کشور یا تمام جهان دور هم جمع شده بودند.
تیم تشکیل شده از زین مالیک،صاحب بهترین کافه شهر و از موفق ترین شرکت های معماری و طراحی دکوراسیون ، نایل هوران، از اساطیر دنیای موسیقی و از اساتید برجسته دانشگاه موسیقی کستل، لویی تاملینسونِ مرموز، از مشهورتریگ و زبر دست ترین کارآگاه های شهر، لیام پین، از وکلای سرشناس و درستکار شهر، و در نهایت، هری استایلز، فرزند ارشد موفق ترین تاجر جهان، مارکوس استایلز.
این تیم پنج نفره باری دیگر دور هم جمع شده بودند که به بررسی موضوعات مهمی راجع به کارشون و شراکتشون بحث کنند.
زین اشاره ای کرد که پیشخدمت ها بیایند و سفارش ها را بگیرند و وقتی هلنا نزدیک شد، اشاره کرد که آنیتا این کار را انجام دهد.
YOU ARE READING
Downtown
Fanfiction*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...