28؛ "لیلی"

20 3 0
                                    

د.ا.ن لویی

تو جام کمی جابجا شدم، زیر چونه م چیز نرمی رو حس می کردم.

نور خورشید هم از لای کرکره پرده می خورد تو چشم هام، به سختی چشم هام رو باز کردم.

در کمال تعجب آنیتا تو بغلم بود؛ خودش قانون رو شکسته بود یا من؟

هم من اون رو بغل کرده بودم و هم اون من رو!

دست چپش روی سینه م بود و دست راستش مشت شده و بغل صورتش بود، مثل یه نوزاد یوت و کوچولو خودش رو تو بغلم جمع کرده بود.

دست چپم دور کمرش بود و بغلش کرده بودم.

سرش رو روی سینه م گذاشته بود، موهای نرم و صافش رو می تونستم زیر گلوم حس کنم.

لبخندی زدم، حتی وقتی هم که خوابیده بود کیوت و قشنگ بود.

موهاش رو بوسیدم و چونه م رو به سرش تکیه دادم و در همون حالت بهش نگاه کردم، مژه های بلند و سیاه و زیباش بعد از چند لحظه آروم آروم از هم باز شدند.

سرش رو آورد بالا، لبخندی زد و با لحن متعجب و صدای گرفته ش صدام زد: لو!

- صبح بخیر پرنسس!

تو جاش جابجا شد و خندید و گفت: اعتراف کن تومو! کی قانون رو شکست؟

خندیدم و گفتم: نمی دونم؛ از خواب که بیدار شدم، تو توی بغلم بودی پرنسس قانون شکن!

- نه نه نه، تو به پهلو راست خوابیده بودی و روی لبه چپ تخت بودی. الان وسط تختی و به پهلو چپ.

- و تو به پهلوی چپ خوابیده بودی و الان به پهلو راستی؛ به علاوه، به سمت دیوار بودی!

چشم هاش رو برام چرخوند.

- از این حرف ها گذشته، کی گرسنه ست؟

- من که نیستم!

- دروغگو!

شکلکی در آورد و گفت: جدی میگم، گرسنه نیستم.

- یعنی هیچ وقت صبحانه نمی خوردی؟

- فقط گاهی اوقات مادرم به زور بهم تست برشته با کره می داد.

با ابروهای بالا رفته گفتم؛ برعکس، مادر من صبحانه مفصلی برای ما آماده می کرد؛ عسل، کره، شیر، تست، آب پرتغال، مربا-همه چیز!

- خوشبحالتون! ولی من این طوری نبودم؛ از روز اولی که از بیمارستان اومدم بیرون، شغل داشتم و یک روز تعطیل هم همراه مادرم نداشتم که بدونم تو روز های عادی چطور غذا می خورند.

- ولی امروز تجربه می کنی!

و با سرحالی از روی تخت بلند شدم.

- الان خواهر هات بیدارند؟

- آره، باید تا الان بیدار شده باشند. لوتی هم که ساعت نه رفت سرکار و دوقلوها هم مدرسه میرند. ارنست و دوریس هم پیش نانی، پرستارشون، می مونند.

DowntownWhere stories live. Discover now