6؛...

39 8 3
                                    

د.ا.ن آنیتا

با کلی بدبختی اتوبوس گیر آوردم و سوار شدم. صندلی های ردیف های اول تا چهارم پر بودند.
آهان! یک صندلی تک نفره در ردیف پنجم سمت راست پیدا کردم و بالاخره بعد از کلی استرس و اضطراب، با خیال راحت نشستم.

کیف پولم رو در آوردم و بازش کردم که بلیط اتوبوس رو در بیارم. بی اختیار چشمم به عکس هایی که تو کیف پولم بود خورد. عکس خودم، عکس مادرم، عکس خودم و مایک و یک ورقه دستنوشته از پدرم؛ پدری که نمی دونم کجاست و چه می کنه، فقط می دونم یکهو از زندگی مون رفت.

به عکس خودم و مایک نگاه کردم.
حس کردم دلم براش تنگ شده. برای حرف زدن هاش، ایراد گرفتن هاش، بغل کردن هاش، عطر همیشگی پیراهنش..

اوه آنیتا! آروم باش دختر! چیزی بین شما دو تا اتفاق نیفتاده! فقط یک دوره نامزدی ساده بود که.. که چی؟

می دونم که چی، فقط نمی خوام به زبون بیارم. ولی خب...داره تموم می شه؛ آره، دوره نامزدی من و مایک داره تموم می شه! از هفته پیش تا الان تو فکر راهی هستم که بهش این رو بگم.نمی دونم چطور بهش بگم که ناراحت نشه و دلش نشکنه.

بعد از "کار کردن برای پول جمع کردن"، مسلماً "اعلام اینکه میخوای با نامزدت بهم بزنی" سخت ترین کار ممکنه!
از فکر و خیال در اومدم که مبادا از ایستگاه خونه مون رد شم. بلیط رو از تو کیفم در آوردم و تو دستم نگه داشتم، کاری که باید از همون اول می کردم. از پنجره به بیرون نگاه کردم؛ بخار روی شیشه نشسته بود. نیروی مرموزی از درونم وسوسم کرد که چیزی روی شیشه بنویسم.
اما من تسلیم شدم؟
البته که نه..
با انگشت روی شیشه نوشتم: A . M

می خواستم دورش قلب بکشم که با خودم فکر کردم: آنی! این کار بچه هاست!
پس گذاشتم همونطوری بمونه.

سرم رو به شیشه تکیه دادم. سرمای شیشه سردردم رو کم می کرد. هوای داخل اتوبوس دم داشت. رادیو اتوبوس داشت بخش هواشناسی رو پخش می کرد که برای روز های آتی، مه غلیظی رو پیش بینی کرده بود و داشت راجع بهش توضیح می داد.
اتوبوس تو ایستگاه "فرانکلین" ایستاد؛ ایستگاه بعدی، ایستگاه "میلدل استیت" هست. و بعد از اون می رسیم به خونه؛ ایستگاه "سولنیسیا".

کلید رو داخل قفل چرخوندم و وارد خونه شدم. بوی خوش غذا مشامم رو پر کرد.
مادرم باز هم دست به ملاقه شده بود و شروع کرده بود به آشپزی! بارها و بارها بهش گفتم که لازم نیست آشپزی بکنه؛ بهتره استراحت بکنه و بزاره من آشپزی بکنم.
و هر بار یک جواب ازش می شنیدم:

"عزیزدلم، این همه مدت زندگی نکردم که آخر عمرم بخوام دست از کار بکشم و یه گوشه مثل یه تکه گوشت بیفتم!"

کلید رو تو دستم چرخوندم و سری تو آشپزخونه کشیدم.
- هی مامان! من خونه م!

از جا پرید و با خنده گفت: آنی! منو ترسوندی دختر!

خندیدم و بی ملاحظه رفتم سمتش و محکم بغلش کردم. مادرم از تعجب همونطوری موند.

- چی شده آنی؟ چرا اینطوری می کنی؟

از بغلش بیرون اومدم و با ذوق گفتم: استخدام شدم!

خیلی خوشحال شد و دوباره بغلم کرد و بهم گفت: می دونی که چقدر بهت افتخار می کنم، دخترکم!

صداش یکم ضعیف شد. کمی خیسی رو روی پیراهنم حس کردم. فهمیدم داره گریه می کنه؛ دلم ریخت.

- مامان!

- بله عزیزکم؟

- گریه نکن دیگه مامان!

سعی کرد بخنده: من که گریه نمی کنم مامان جان.

- مامان، من به خاطر تو این کار رو کردم؛ بخاطر اینکه تو خوشحال شی!

حس می کنم لبخند زد.

چند دقیقه ای تو بغلم موند. کم کم حس کردم بدنش شل شده. از بغلش بیرون اومدم و بهش نگاه کردم.

- مامان!

چشم هاش بسته و بدنش شل بود. فریاد زدم: مامان!

روی زمین آشپزخونه نشستم و انگشت هام رو گذاشتم روی مچ دستش، جواب نمی داد.
انگشت سبابه و انگشت سومم رو گذاشتم رو گردنش، نبضش نمی زد! سرم رو گذاشتم روی سینه ش، قلبش نمی زد!

DowntownWhere stories live. Discover now