د.ا.ن ایان
تمام شب رو تا صبح روی تختم گذروندم و از این پهلو به اون پهلو شدم، خوابم نمی گرفت.
فقط و فقط یا به آنیتا فکر می کردم یا به نینا. سعی می کردم زیاد به نینا فکر نکنم و قاب عکس هایی که دقیقاً رو به روی تختم روی دیوار آویزان بودند، هیچ کمکی نمی کردند.
نباید به نینا فکر می کرد؛ چون همیشه سعی می کردم که هر چیزی که من رو یاد نینا می اندازه رو از خودم دور کنم، مثل این خونه، این اتاق، عکس هاش، لباس هاش و غیره.
ولی آنیتا نمونه بارز نینا بود؛ انگار نینا رو جلوی خودم می دیدم!
در حالی که تسلیم بی خوابی شده بودم، از روی تخت بلند شدم و بی هیچ درنگی کت چرمی مشکی ای پوشیدم و آماده شدم که بزنم بیرون.
سوئیچ رو که برداشتم و از پله ها پایین و به سمت در رفتم، یاد آنیتا افتادم. برگشتم و سرکی تو اتاقش کشیدم؛ خوابِ خواب بود. خودش رو لای پتو پیچونده بود، دست راستش رو مشت کرده بود و نزدیک صورتش گذاشته بود و دست چپش رو زیر بالش برده بود و مثل همیشه، لبخندی روی لب هاش بود.بهش نزدیک شدم.
دلم می خواست بهش نزدیک تر بشم.
می خواستم پیشونی ش رو ببوسم و دستم رو لای موهاش ببرم و عطرشون رو حس کنم.
ولی خودم رو کنترل کردم.خیلی آروم و یواش دستی روی موهای نرمش کشیدم، نرم و صاف.
تکونی خورد و کمی جابجا شد.
چند دقیقه نگاهش کردم و وقتی مطمئن شدم هنوز خوابیده، از اتاق بیرون رفتم.استارت زدم و ماشین رو روشن کردم و بعد از کمی مکث، شروع کردم به حرکت.
نمی دونستم چرا و به کجا دارم میرم، فقط پام روی پدال گاز و دستم روی فرمان بود.
شیشه ها بالا بودند و من در سکوت مطلق به مقصد نامشخصی می روندم.نزدیک دریاچه ترمز زدم؛
دریاچه کندلوس..
مکانی که یکی از قرارهای من و نینا توش اتفاق افتاد.
جایی که وقت و بی وقت می اومدیم؛ جایی که آخرین باری که اومده بودم، پنج-شش سال پیش بود، بعد از اون جریانات و اتفاقات شوم.
انگار همین دیروز بود که اینجا با هم بودیم../فلش بک/
صدای خنده ش بلند شد.
- ایان! تو هیچ وقت بی خیال این مسخره بازی ها نمیشی، نه؟
خندیدم و گفتم: البته که نه!
پیاده شدم و بهش کمک کردم از ماشین پیاده بشه.
در حالی که به چشم بند روی چشمش چنگ می زد، خندید و گفت: تا الان به خیر گذشت! خب، الان چی کار کنم؟آروم آروم به نیمکت و صندلی تو محوطه پیاده روی دریاچه هدایتش کردم و نشوندم ش روی صندلی.
خندید، انگار بهم اعتماد نداشت.
تکرار کرد: الان من چکار کنم؟- کمی صبر کن.
YOU ARE READING
Downtown
Fanfiction*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...