د.ا.ن آنیتا
کافه داون تاون؛
جایی که از این به بعد باید توش کار کنم..دکوراسیون نسبتاً قدیمی ولی شیک و نیمه مدرنی داشت، نحوه چیدمان صندلی ها و میزهاشخاص بود.
کافه دنج و دوبلکسی بود و به نظر راحت و مطمئن می اومد. حس آرامش خاصی داشت که حتی می شد از رنگ و طرح کاغذ دیواری هاش احساس کرد.فضای کافه بزرگ بود، بزرگتر از کافه های معمولی. گوشه ای از فضای کافه سن کوچک و کوتاهی بود که احتمالاً جایی برای نوازنده یا خواننده بود.
از طرف دیگر، پیشخوان و بخش مرتبط با آشپزخونه هم بخش کوچکی رو در گوشه دیگه سالن به خودشون اختصاص داده بودند.همه چیز به نظر عالی و بی نظیر می اومد.
در حال براندازی کردن محیط کافه بودم که دختری با موهای فرفری ریزِ طلایی متوجه حضورم شد و بعد بهم نزدیک شد و گفت: آوه! تو باید استخدامی جدید باشی، درسته؟قبل از اینکه خودم تایید کنم، ادامه داد: خیلی هم عالی! من هلنا هستم، از آشنایی باهات خوشبختم!
و بهم دست داد.
در جواب بهش لبخندی زدم و گفتم: من هم همینطور؛ آنیتا مکسول هستم.
-،آوه!! آنیتا! چه اسم خاص و قشنگی!
لبخندی زدم و گفتم: البته می تونی منو آنی صدا کنی.
- آنی، آنیتا؛ هر دو تا بهت میان!
و بعد با ذوق خندید و ادامه داد: بیا بهت کافه رو نشون بدم و وظایفت رو هم بهت بگم.
- ببین آنیتا، این جا یک سری قوانینی وجود داره که مهم هست و باید به عنوان کارمند رعایت کنیم..
سرفه ای کرد و ادامه داد: قانون شماره یک، از اونجایی که تو شیفت اول و دوم رو داری، یعنی شیفت صبح تا عصر، محدوده کاریت فقط و فقط به این محیط ختم میشه؛ طبقه همکف کافه! طبق قوانین، ما به هیچ وجه اجازه ورود به سایر طبقات رو نداریم.
قانون شماره دو؛ قبل از شروع شدن شیفت باید اینجا باشیم و دیر نرسیم، چون سر وقت بودن مهمه! و بعد از تحویل دادن شیفت به کارمند شیفت بعدی، ما حق و اجازه خروج رو داریم؛ وگرنه باید بمونیم تا کسی بیاد..و تمامی قانون ها رو برام توضیح داد. و بعد، پرسید: خب، سابقه کاری داری؟ یعنی تابحال جایی به این عنوان کار کردی؟
- بله البته؛ سه سال تو کافه چیزکیک فکتوری کار کردم و نزدیک به دک سال تو کافه آندریسان.
- واو! محشره! پس می دونی چی به چیه و کار من رو آسون تر کردی!
و بعد من رو دور کافه گردوند و توضیحات دیگه ای بهم داد؛ مثلاً چطور سفارش ها رو تو دفتر سفارش بنویسم و چطوری تو بعضی کارهای آشپزخانه کمک کنم و چیز هایی از این قبیل.
YOU ARE READING
Downtown
Fanfiction*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...