د.ا.ن آنیتا
پلکی زدم و سعی کردم دیدم رو واضح کنم.
فضا نیمه تاریکی بود، بوی نم نمی داد اما کمی سرد بود.
به خودم لرزیدم، نمی تونستم حرکت کنم انگار قفل کرده بودم.
بعد از چند بار پلک زدن، فضا اطرافم رو بررسی کردم، روی تختی بودم تو اتاقی ناآشنا و غریبه.
- خوبی؟
صدای غریبه ای این رو گفت.
چند ثانیه بعد، فردی بالا سرم اومد، مردی با موهای کمی ژولیده و تقریباً تیره و ریش و سیبیل.
دوباره تکرار کرد:
- خوبی؟
مرد بوی سیگار و نم می داد، بوی اتاقی که توش زندانی شده بودم.
در جواب پلکی زدم.
- ولی من اینطور فکر نمی کنم.
به سختی دهنم رو باز کردم و با صدای ضعیفی پرسیدم: تو کی هستی؟
چیزی از تو دستش در آورد و حرکت داد و گفت: نترس، مثل اون جنایتکار نیستم.
- جنایتکار؟
سری تکون داد.
- من مثل "ایان" نیستم.
- داری چی کار می کنی؟
- سِرُم؛ اوضاعت خیلی خراب بود، ضعف شدید داشتی.
- و اون جنایتکار گذاشت که من بیام زیر سِرُم؟
- بخاطرت باهاش دعوا گرفتم، فشارت شدیداً پایین بود.
- تو کی هستی؟
- بنجامین.
سرش رو انداخت پایین.
- "بنجامین استون"، می تونی "بنجامین" صدام کنی.
سرش رو بالا آورد و باهام چشم تو چشم شد.
- اول از همه، الان چند ساعت از چهارم مِی گذشته، که میشه چهارشنبه؛ و ما الان تو اتاق B12، طبقه دوم هتل گراند هستیم.
- هتل؟
- دور از انتظار بود، نه؟ گفت برای شریک معاملش کم نمیزاره.
با بدخلقی گفتم: من هیچ شریکش نیستم.
خنده کوتاهی کرد و گفت: دیدم چی کار کردی، جونت رو پای معامله با ایان گذاشتی که جون لویی رو نجات بدی.
- تو لویی رو...
- دوست خانوادگی و دوست صمیمیمه، حتی نسبت فامیلی دور با هم داریم؛ به علاوه، من به نوعی به لویی و نامزد سابقش مدیونم.
- لیلی؟
- آره، می شناختیش؟
با سردرگمی سر تکون دادم و جواب دادم: نه، فقط راجع بهش شنیدم.
YOU ARE READING
Downtown
Fanfiction*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...