د.ا.ن ایان
زنگ رو زدم، و کمی بعد آلفرد در رو باز کرد.
- آقای سامرهلدر، بفرمایید داخل!
سری تکون دادم و وارد شدم.
دست دراز کرد و بارانیم رو ازم گرفت.
- بارانی به این شدت، اون هم تو نصف شب! تابه حال تجربه کردی بودی آلفرد؟
بارانیم رو به دست گرفت و گفت: وحشتناکه قربان، وحشتناک!
و بعد به سمت راه پله با دست اشاره کرد و گفت: ارباب استایلز منتظر شماست!
تشکر کردم و به سمت راه پله رفتم، از پله ها بالا رفتم و نزدیک اتاق رفتم و در زدم.
- بیا تو.
در رو باز کردم و وارد شدم.
- خب خب خب، ایان سامرهلدر؛ درخواست ملاقات غیرمنتظره ای داشتی! اتفاقی افتاده؟
- قربان.
- بیا بشین.
در رو بستم و روی صندلی ای نزدیک میز نشستم.
به صندلیش تکیه داد و گفت: خب، می شنوم.
- راستش، در ارتباط با قضیه ای که با هم صحبت کردیم اومد.
- از سهمت ناراضی هستی؟
- البته که نه قربان؛ در مورد فرزند برترتونه.
- ادوارد؟ مگه باز هم کاری کرده؟
- راستش قربان...
حرفم رو قطع کرد و گفت: از وقتی که با اون دختر که قرار بود نامزدش بشه بهم زده، غیر قابل کنترل شده! مایه شرمه! اگر آنه از این قضیه بویی ببره، من تمام ثروتم و زندگیم رو از دست میدم، ایان! همه چیزم رو!
- قربان، داشتم می گفتم که راه حلی پیدا کردم.به سمتم برگشت و پرسید: چه راه حلی؟
دستم رو به سمت بطری تکیلایی که روی میز روبروم بود، بردم و گفتم: اجازه هست؟
سری تکون داد.
بطری رو باز کردم و تو دو تا گلاس تکیلا ریختم. یکی از گلاس ها رو دادم به مارکوس و گلاس خودم رو دستم گرفتم.
بی صبرانه کمی ازش نوشید و گفت: ادامه بده.
- دختری هست که به تازگی باهاش آشنا شدم.
- خب.
- دختر خوب و نجیب و خوش برخورد و مهربونیه.
جرعه ای نوشید و خندید و گفت: چرا برای خودت برش نمی داری؟
- راستش دیگه نمی خوامش، قبلاً دوستش داشتم ولی الان ذره ای علاقه بهش ندارم.
- یعنی می خوای همینطوری بندازیش تو دامنم؟ و این چه سودی برای من داره؟
ESTÁS LEYENDO
Downtown
Fanfic*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...