30؛ "برد-برد"

18 3 0
                                    

د.ا.ن ایان

زنگ رو زدم، و کمی بعد آلفرد در رو باز کرد.

- آقای سامرهلدر، بفرمایید داخل!

سری تکون دادم و وارد شدم.

دست دراز کرد و بارانیم رو ازم گرفت.

- بارانی به این شدت، اون هم تو نصف شب! تابه حال تجربه کردی بودی آلفرد؟

بارانیم رو به دست گرفت و گفت: وحشتناکه قربان، وحشتناک!

و بعد به سمت راه پله با دست اشاره کرد و گفت: ارباب استایلز منتظر شماست!

تشکر کردم و به سمت راه پله رفتم، از پله ها بالا رفتم و نزدیک اتاق رفتم و در زدم.

- بیا تو.

در رو باز کردم و وارد شدم.

- خب خب خب، ایان سامرهلدر؛ درخواست ملاقات غیرمنتظره ای داشتی! اتفاقی افتاده؟

- قربان.

- بیا بشین.

در رو بستم و روی صندلی ای نزدیک میز نشستم.

به صندلیش تکیه داد و گفت: خب، می شنوم.

- راستش، در ارتباط با قضیه ای که با هم صحبت کردیم اومد.

- از سهمت ناراضی هستی؟

- البته که نه قربان؛ در مورد فرزند برترتونه.

- ادوارد؟ مگه باز هم کاری کرده؟

- راستش قربان...

حرفم رو قطع کرد و گفت: از وقتی که با اون دختر که قرار بود نامزدش بشه بهم زده، غیر قابل کنترل شده! مایه شرمه! اگر آنه از این قضیه بویی ببره، من تمام ثروتم و زندگیم رو از دست میدم، ایان! همه چیزم رو!

- قربان، داشتم می گفتم که راه حلی پیدا کردم.

به سمتم برگشت و پرسید: چه راه حلی؟

دستم رو به سمت بطری تکیلایی که روی میز روبروم بود، بردم و گفتم: اجازه هست؟

سری تکون داد.

بطری رو باز کردم و تو دو تا گلاس تکیلا ریختم. یکی از گلاس ها رو دادم به مارکوس و گلاس خودم رو دستم گرفتم.

بی صبرانه کمی ازش نوشید و گفت: ادامه بده.

- دختری هست که به تازگی باهاش آشنا شدم.

- خب.

- دختر خوب و نجیب و خوش برخورد و مهربونیه.

جرعه ای نوشید و خندید و گفت: چرا برای خودت برش نمی داری؟

- راستش دیگه نمی خوامش، قبلاً دوستش داشتم ولی الان ذره ای علاقه بهش ندارم.

- یعنی می خوای همینطوری بندازیش تو دامنم؟ و این چه سودی برای من داره؟

DowntownDonde viven las historias. Descúbrelo ahora