36؛ شما را فرا می خوانند

17 3 0
                                    

د.ا.ن آنیتا

با سروصدای مباشر های ایان که  به در می کوبیدند، به خودم اومدم.

تو بغل لویی خوابیده بودم و لویی هم چونه ش روی سرم گذاشته بود و تو اون حالت خوابیده بود.

زیبا ترین حالت ممکن بود، البته اگه بدنمون زخمی و کبود نبود و تو این اتاق زندانی نبودیم.

با تکون خوردنم، اون هم از خواب بیدار شد.

- باسناتون رو تکون بدید، دو ساعت دیگه باید روی صحنه باشید.

به یک باره تمام حس امنیتی که داشتم از بین رفت و دوباره به یاد دیروز و حرف های ایان افتادم، ته دلم چیزی لرزید. 

مباشر هر لحظه بیشتر از لحظه قبل روی در می کوبید، تا این که فردی وارد شد و بلند گفت: چی کار داری می کنی؟

مباشر دست از کوبوندن در کشید و گفت: چی کار دارم می کنم؟! دارم به دستوراتی که بهم داده شده عمل می کنم! تو اینجا چی کار می کنی؟

- ارباب می خواد اون دختر رو ببینه.

لویی با شنیدن این حرف اخمی کرد و دستم رو کمی فشار داد.

در اتاق باز شد و مباشر وارد شد و به من اشاره ای کرد و گفت: بیا بیرون، ارباب باهات کار داره.

لویی با قاطعیت گفت: اون هیچ جا نمیره!

مباشر هوفی کشید و  گفت: بهتره ارباب رو بدتر از این عصبانی و منتظر نکنید.

- گوش کن دیک هد، من هیچ اهمیتی به تو و اربابت نمیدم!  این دختر از اینجا تکون نمی خوره!

- لطفاً لویی، تو که نمی خوای اوضاع رو بدتر از این بکنی نه؟

صدای عصبانی مباشر دیگر اومد:

- چرا انقدر لفتش میدی؟

و بعد وارد اتاق شد، مباشر دوم رو کنار زد و گفت: عرضه بیرون  کشوندن یه زن رو هم نداری؟

و بعد به سمتم اومد و به زور من رو از بغل لویی کشید بیرون و کیسه ای کشید روی سرم، می تونستم صدای فریاد های لویی رو بشنوم.

از شدت درد دستم گریه م گرفته بود، ولی الان وقت گریه کردن نبود.

حس کردم بعد از راهرو وارد اتاق دیگه ای شدم.

کسی من رو هل داد جلو و بعد صدای بسته شدن در از پشت سرم اومد.

بازوهام رو، که به شدت درد می کرد،  گرفتم و مالش دادم که صدایی گفت: عذرخواهی می کنم که وقت شما دو نفر رو گرفتم.

و بعد خندید و گفت: بشین.

ایان پشت میز رو به روی من ایستاد و به صندلی جلوی میز اشاره کرد.

روی صندلی نشستم و گفتم: از من چی می خوای؟

خندید و گفت: اگر  به خواستن باشه، که خودت رو می خوام؛ البته "می خواستم"، فعل ماضی.

DowntownWhere stories live. Discover now