د.ا.ن آنیتا
با سروصدای مباشر های ایان که به در می کوبیدند، به خودم اومدم.
تو بغل لویی خوابیده بودم و لویی هم چونه ش روی سرم گذاشته بود و تو اون حالت خوابیده بود.
زیبا ترین حالت ممکن بود، البته اگه بدنمون زخمی و کبود نبود و تو این اتاق زندانی نبودیم.
با تکون خوردنم، اون هم از خواب بیدار شد.
- باسناتون رو تکون بدید، دو ساعت دیگه باید روی صحنه باشید.
به یک باره تمام حس امنیتی که داشتم از بین رفت و دوباره به یاد دیروز و حرف های ایان افتادم، ته دلم چیزی لرزید.
مباشر هر لحظه بیشتر از لحظه قبل روی در می کوبید، تا این که فردی وارد شد و بلند گفت: چی کار داری می کنی؟
مباشر دست از کوبوندن در کشید و گفت: چی کار دارم می کنم؟! دارم به دستوراتی که بهم داده شده عمل می کنم! تو اینجا چی کار می کنی؟
- ارباب می خواد اون دختر رو ببینه.
لویی با شنیدن این حرف اخمی کرد و دستم رو کمی فشار داد.
در اتاق باز شد و مباشر وارد شد و به من اشاره ای کرد و گفت: بیا بیرون، ارباب باهات کار داره.
لویی با قاطعیت گفت: اون هیچ جا نمیره!
مباشر هوفی کشید و گفت: بهتره ارباب رو بدتر از این عصبانی و منتظر نکنید.
- گوش کن دیک هد، من هیچ اهمیتی به تو و اربابت نمیدم! این دختر از اینجا تکون نمی خوره!
- لطفاً لویی، تو که نمی خوای اوضاع رو بدتر از این بکنی نه؟
صدای عصبانی مباشر دیگر اومد:
- چرا انقدر لفتش میدی؟
و بعد وارد اتاق شد، مباشر دوم رو کنار زد و گفت: عرضه بیرون کشوندن یه زن رو هم نداری؟
و بعد به سمتم اومد و به زور من رو از بغل لویی کشید بیرون و کیسه ای کشید روی سرم، می تونستم صدای فریاد های لویی رو بشنوم.
از شدت درد دستم گریه م گرفته بود، ولی الان وقت گریه کردن نبود.
حس کردم بعد از راهرو وارد اتاق دیگه ای شدم.
کسی من رو هل داد جلو و بعد صدای بسته شدن در از پشت سرم اومد.
بازوهام رو، که به شدت درد می کرد، گرفتم و مالش دادم که صدایی گفت: عذرخواهی می کنم که وقت شما دو نفر رو گرفتم.
و بعد خندید و گفت: بشین.
ایان پشت میز رو به روی من ایستاد و به صندلی جلوی میز اشاره کرد.
روی صندلی نشستم و گفتم: از من چی می خوای؟
خندید و گفت: اگر به خواستن باشه، که خودت رو می خوام؛ البته "می خواستم"، فعل ماضی.
YOU ARE READING
Downtown
Fanfiction*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...