د.ا.ن آنیتا
از آشپزخانه بیرون اومدم، به سمت سالن رفتم و روی مبل نشستم.
بابت حرف هایی که زده بودم، شدیداً احساس گناه می کرد، حتی نباید بحثش رو پیش می کشیدم!
لیلی، دختری که دو نفر عاشقش بودند و یکی بیشتر از دیگری!
کاش من هم مثل لیلی بودم، ولی الان چی نصیبم شد از "من" بودن؟
دوست پسر سمجی که باهاش سه روز پیش بهم زدم ولی قبول نمی کنه،
مادری که بیمارستان بستریه و نمی تونم پیشش برم،
و یه شماره ناشناس که...
گوشیم رو برداشتم و چکش کردم.
آره، یه شماره ناشناس که پیام های عجیبی برام می فرسته.
--{10:43}--
با نگرانی به صفحه گوشیم خیره شدم، یک دقیقه دیگه قرار بود اتفاقی بیفته.
ساعت، ده و چهل و سه دقیقه؛
گوشیم شروع کرد به ویبره رفتن، کسی داشت به گوشیم زنگ می زد.
فقط تونستم گوشی رو روی کاناپه پرت کنم و ازش فاصله بگیرم، انگار هر لحظه ممکن هست چیزی ازش بیرون بیاد که بهم آسیب بزنه.
چند ثانیه ای ویبره رفت و بعد قطع شد.
بلافاصله پیامی اومد:
--{دفعه بعد که زنگ زدم، بر می داری!}--
از ترس توانایی تایپ کردن نداشتم، حس می کردم چیز بدی در راهه؛ چیزی که نمی خوام تو این لحظه حسش کنم.
- چی شده آنیتا؟
با این صدا از جام پریدم؛ لویی بود، بهم نزدیک شد و پرسید: چی شده؟ چرا ترسیدی؟ چیزی شده؟
با من و من گفتم: چیز...ام، نه.
دستم رو گرفت و گفت: پس چرا ترسیدی؟
شکسته شکسته گفتم: چیزی نیست لو، چیزی نیست؛ تو فکر بودم.
و با استرس سرم رو تکون دادم و سعی کردم لبخند بزنم.
لویی لبخند کمرنگی زد، ولی مشخص بود که مطمئن نشده. دستم رو رها کرد و به سمت آشپزخانه رفت.
هنوز با ترس به گوشیم نگاه می کردم که یکهو صفحه ش روشن شد؛ پیامی برام اومده بود، از همون شماره!
با ترس و لرز وارد بخش پیام ها شدم و پیام رو باز کردم:
--{به دوستات بگو امروز پاشون رو از خونه بیرون نزارند، وگرنه بد چیزی در انتظارشونه!}--
دست هام می لرزید، گوشیم رو کناری گذاشتم و سرم رو بین دست هام گرفتم.
از ترس نمی دونستم چی کار کنم؛ باید بهشون می گفتم، یا حداقل به لویی.
YOU ARE READING
Downtown
Fanfiction*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...