9؛ داون هیل، آغاز احتمالی جدید

42 6 0
                                    

د.ا.ن آنیتا

صداهای نامفهومی از دوروبرم می شنیدم، صداهای زیر یا بمی که چیزهایی می گفتند که نمی فهمیدم.
پلک هام سنگینی می کردند. به سختی بازشون کردم.

اول تصاویر تار و محوی می دیدم، ولی بعد از چند بار پلک زدن، کم کم واضح شدند.

روی تختی دراز کشیده بودم. روبروم دیواری استخوانی رنگ بود که ساعتی روی آن در کنار قاب عکسی با عکس دو تا خرگوش بود.

می خواستم گردنم رو تکون بدم تا بهتر اطرافم رو ببینم، ولی از درد نتونستم.

خواستم حداقل بلند شم که ناله ای کردم و از درد به خودم پیچیدم.

یکهو دستی رو دور کتفم حس کردم.

- آنیتا! خوبی؟

به سمت صدا برگشتم.
مردی رو دیدم با قیافه ای آشنا.

- آقای سامرهلدر! شما این جا..

حرفم رو قطع کرد و با لبخندی گفت: چیزی نیست! خوبی؟

دستش هنوز روی کتفم بود. از اون نقطه احساس گرمای شدیدی می کردم. بهم نگاه می کرد. منتظر جواب بود.
بعد از مکثی طولانی بریده بریده جواب دادم: بهترم.

لبخندش عمیق تر شد و گفت:خوبه.

و دستش رو روی کتفم کشید و گردنم رو به عقب کشوند.

- دراز بکش! باید استراحت کنی!

به ناچار کاملاً گردن و سرم رو روی بالش گذاشتم و به سقف نگاه کردم.
سنگینی نگاه آقای سامرهلدر رو روی خودم حس می کردم، حس می کردم داره بهم لبخند میزنه.

بدون اینکه چشم از سقف بردارم، با صدای ضعیفی که فکر نمی کردم بشنوه گفتم: تا کِی باید اینجا باشم؟

- تا وقتی که خوب بشی.

- ولی من که خوبم.

- هر طور راحتی! الان میرم کارهای مرخصی رو انجام بدم.

و بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

***

د.ا.ن ایان

وقتی بهم گفت حالش خوبه، حس خوبی پیدا کردم. اون دلهره و نگرانی از بین رفت.
به سمت ایستگاه پرستاران رفتم و گفتم که می خوام آنیتا رو مرخص کنم.

یکی از پرستار ها رو فرستادند به اتاق تا وضعیت آنیتا رو چک کنند. خوابیده بود، یا شاید هم چشم هاش رو بسته بود.

پرستار که به تخت نزدیک تر شد، چشم هاش رو باز کرد. پرستار فشارش رو گرفت و چند تا کار دیگه کرد و بعد شروع کرد به یادداشت کردن و به آنیتا چیزهایی گفت.

بعد، به سمتم اومد و گفت که برای کارهای مرخصی دنبالش برم. می شه گفت حس خوبی داشتم که آنیتا داره بهتر میشه. ولی نمی دونستم این حس خوب تا کِی ادامه داره.

DowntownWhere stories live. Discover now