د.ا.ن ایان
با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم.
با کلافگی تمام دست دراز کردم و دنبال گوشیم گشتم و هر چقدر گشتم، نتونستم پیداش کنم.
کورمال کورمال، آباژور کوچک کنار تختم رو روشن کردم و بالاخره موفق شدم گوشیم رو پیدا کنم.شماره آنیتا بود و مدام هم زنگ می زد؛معلوم بود کار مهمی داره. صدام رو صاف کردم و جواب دادم: بله بفرمایید.
صدای ناشناسی از پشت تلفن جوابم رو داد:
[ شما آقای سامرهلدر هستید؟]
اخمی کردم و جواب دادم: بله بفرمایید.
- شما صاحب این خط رو می شناسید؟
یک لحظه نگران شدم.
- بله، چطور؟
- لطفاً به بیمارستان "هلث کلر" بیایید.
از روی تخت کاملاً بلند شدم و پرسیدم: چیزی شده؟ برای ایشون اتفاقی افتاده؟
- فقط هر چه سریعتر بیاید، وضعشون زیاد جالب نیست.
و قطع کرد.
با هر قدرتی در توان داشتم، سریع آماده شدم و به سمت هلث کلر روندم.با قدم های تند خودم رو به پذیرش رسوندم و خودم رو همراه آنیتا معرفی کردم.
- شما همراه خانم مکسول هستید؟
- بله
- چه نسبتی با ایشون دارید؟
نمیدونم چرا؛
ولی جواب دادم: نامزدشون هستم.حالت خونسرد و ملایم چهره رزیدنت بخش، جاش رو به چهره ای عصبانی و درهم داد.
- معلوم هست شما کجا هستید؟ وضعیت نامزدتون اصلا خوب نیست!
با این حرف نگرانیم صد برابر شد.
- الان کجاست؟
- طبقه دوم، دست راست، اتاق 409.
سریع خودم رو به اتاقش رسوندم. هر قدمی که برمی داشتم، به استرس و نگرانیم اضافه می شد. چرا اون دختر یهو برام مهم شده بود؟ نمی دونم.
فقط می دونستم باید به هر نحوی شده خودم رو بالا سرش برسونم و از حالش باخبر بشم. رسیدم به اتاق 409.
با ترس و لرز در رو باز کردم و وارد شدم. تو اتاق سه تا تخت بود و هر سه تاشون پر بودن؛ دو تا پرستار دور تخت سوم بودن که نزدیک پنجره بود. چیزی ته دلم می لرزید. اصلاً به بقیه تخت ها نگاه نکردم. یک راست به سمت تخت سوم رفتم و حضور آنیتا رو روی تخت سوم حس کردم.به تخت که نزدیک شدم، پرستارها به سمتم برگشتند و بهم نگاهی کردند. بدون اینکه بهشون کوچکترین توجهی بکنم، به کسی که روی تخت افتاده بود نگاه کردم؛ آنیتا، دختری که کم کم تبدیل می شد به یکی از مهره های اصلی این بازی و نباید از دست می رفت.
YOU ARE READING
Downtown
Fanfiction*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...