15؛ کندر و عود و دود

34 6 0
                                    

د.ا.ن دیلن

ساعت دو بود که آنیتا رو آوردم رستوران برای ناهار.
به نظر بی اشتها می اومد پس من سفارش دادم.

- خب، نمی خوای توضیح بدی چی شده دقیقاً؟

با صدای ضعیفی جواب داد: چند دقیقه پیش که برات پشت تلفن توضیح دادم که..

- دیگه نمی خوام راجع به کاری که دیشب باهات کرد صحبت کنیم، این طوری برای جفتمون بهتره.

سری تکون داد و موافقت کرد.

- میشه یک دور دیگه بگی دقیقاً چی شد که سر از خونه ایان در آوردی؟

همه چیز رو برام توضیح داد؛ از بردن مادرش به بیمارستان، موندن ایان بالا سرش تا کارهایی و آشپزی هایی که با هم کردند.

- خب، الان می خوای چی کار کنی؟

- نمی دونم. ایان گفت خرج و مخارج مادرم از این به بعد با منه؛ بنابراین، باید کاری پیدا کنم که از پسشون بربیام.

- راستش، فکر نکنم ایان بهت گفته باشه..

- چی رو؟

- من دارم بارم رو می فروشم.

- چی؟!

- جایی که قرار بود تو بیای اون جا و کار کنی، داره به فروش میره.

- پس..پس من چی؟

- قرار شد که بری تو یکی از کافه های ایان کار کنی، که با این شرایط..

- به هیچ وجه!

هوفی کشید و دستش رو برد لای موهاش.

- الان من چی کار کنم؟

- امشب رو پیش من بمون تا فردا که بریم بیمارستان که وسایلت رو از بیمارستان پس بگیری و مادرت رو ببینیم و چک کنیم.

***

د.ا.ن آنیتا

طبق حرفی که دیلن زد، پیش رفتیم.
بعد از ظهر رفتیم بیمارستان و بقیه وسایلم رو پس گرفتم و حالا کلیدم رو داشتم که برم خونه.

سری به مادرم زدم؛ دلم براش خیلی تنگ شده بود. نتونستم برم داخل، چون ساعت ملاقات نبود. همونطور که از پشت شیشه و از لا به لای اشک هام دیدمش، امیدوار بودم حالش بهتر بشه و برگردیم سر زندگی سابقمون.
وقتی از دیلن خواستم که من رو ببره خونه مون، گفت نه و این که امشب باید پیشش بمونم چون الان دیروقته و نمیشه.
ازش راجع به شغلم پرسیدم، گفت: فردا بعدازظهر قرار ملاقاتی گذاشته با یکی از دوستانش که فرد قابل اعتمادیه.
با خودم فکر کردم که دیلن، حداقل در مقایسه با ایان، آدم خوبیه و شیله پیله ای تو کارش نیست.
آدمِ حاشیه ای نبود و اگر هدفش یک چیز بود، فقط به اون می رسید و به هیچ چیز دیگه ای توجه نمی کرد.
شخصیت غیر قابل نفوذ و سرکش و لجبازی داشت؛ ولی خیلی بهم کمک کرد، خبلی بیشتر از ایان!

DowntownWo Geschichten leben. Entdecke jetzt