د.ا.ن لویی
ساعت پنج بعد ازظهر بود و تازه از پیاده روی طولانی و دو ساعته برگشته بودم.
از در پشتی وارد شدم و قلاده کلیفورد رو گوشه ای پرت کردم.
- بیا پسر خوب!
کلاه و هودیم رو انداختم روی مبل، کلیف رو بردم حمام و شستمش و براش آهنگ خوندم و اون هم دمش رو تکون می داد و لذت می برد.
بعد از خشک کردنش، بردمش به سمت زمین بازیش و کمی بیسکوئیت براش ریختم و اجازه دادم آزادانه با اسباب بازی هاش بازی کنه و بجوه.
ساعت شش و ربع بود که از حمام بیرون اومدم و از شدت خستگی و سبکی روی کاناپه ولو شدم که یکهو صدای زنگ گوشیم اومد.
--{عصر بخیر تومو!}--
با لبخند روی کاناپه جابجا شدم و تایپ کردم:
Louist91: !عصر شما هم بخیر، پرنسس
AnittaMc: اوضاع چطوره؟ خوش می گذره؟
Louist91:
تازه از پیاده روی برگشتم، دوشی گرفتم و الان روی کاناپه ولوعم.AnittaMc: !یه قهرمانی، تومو
خندیدم و در جواب تایپ کردم:
Louist91:
و تو هم یه پیشخدمت کیوت و مهربونی!AnittaMc: ^-^
Louist91:
یه سوال برای من، شما دخترا چطور این شکلک ها رو می سازید؟AnittaMc: خوشت اومده؟
Louist91: .فقط کنجکاوم
AnittaMc:
با کمی خلاقیت + یک کیبورد + دو انگشت.Louist91: !چه دقیق و مفید
AnittaMc:
یه سوال هم برای من، امروز تنها رفتی بیرون؟Louist91: .نه، با سگم رفته بودم
AnittaMc:
با سگت؟ آوه خدای من! تو سگ داری؟Louist91: "کلیفورد"
Louist91:
و قبل از اینکه بپرسی، تریر سیاه.AnittaMc: !آوه، چه شیرین
Louist91: *ایموجی سگ*
Louist91:
تا چند دقیقه دیگه باهاش آشنا می شی!AnittaMc: واقعاً؟ "چند دقیقه دیگه"؟
ESTÁS LEYENDO
Downtown
Fanfic*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...