دا.ن. ایان
ساعت 10:32 شب بود و تازه بار راه افتاده بود. واقعا هیچ ایده ای ندارم که دیلن چطور هنوز ورشکست نشده؟! بار های عادی معمولاً از ساعت 9 شلوغ و پرن، ولی الان ساعت ده و خوردی شب کم آدمی پیدا میشه بیاد اینجا!
سیگارم رو گوشه ای انداختم پایین و با پنجه کفشم لهش کردم. سری تو کافه کشیدم و به کایلی اشاره ای کردم که دارم میرم. کایلی سری تکون داد و اوکی داد.
اَشلی از دور من رو دید و خودش رو رسوند به من و خیلی آروم، جوری که فقط خودم و خودش بشنویم، گفت: کجا داری میری باز؟ میخوای مست کنی، اینجا هست، میخوای درتی کاری کنی، اینجا هست..کجا داری میری؟
با خونسردی تمام و لبخندی گل گشاد، جواب دادم: اَش، خواهر عزیز تر از جانم، میرم زود برمی گردم.
بازوم رو گرفت.
- تا نگی کجا میری، ولت نمی کنم!
- اَشلی!
- خیلی خب، خودت خواستی!
یهو داد زد: دیلن!
دست آزادم رو سریع جلوی دهنش گرفتم.
- چی کار می کنی تو؟
با اون یکی دستش، دست منو از رو صورتش پس زد.
- دستت رو بکش کنار ببینم! شاید به من نگی کجا میری ولی به دیلن میگی!
- خیلی دوست داری بدونی کجا میرم؟
محکم گفت: آره!پوفی کشیدم و گفتم: چی کار کنم که دست از سرم برداری؟
انگار منتظر بود!
- اول از همه باید منو از قرنطینه مدیریت در بیاری و بزاری برم سرِ دونات فروشیم!
- ای بابا! اَشلی! الان وقتِ..
- دوم اینکه یک هفته بهم ماشینت رو میدی!
- کدوم؟
با لبخند شیطانی ای گفت: هر کدوم که خودم بگم!
- من عمراً بذارم دست به مزدا..
- اوکی؛ پس شد مزدا آلبالویی که سوئچیش تو کشوی پیراهن هات هست!
- تو جای سوئیچ رو..
- و سوماً، سه ماه مرخصی می خوام از این بارِ لعنتی.
- سه ماه زیاده، اَش؛ دیلن راضی نمیشه.
- دو ماه و نیم!
- بکنش یک ماه و خورده ای.
- یک ماه و 25 روز!
- یک ماه و 15 روز.
- یک ماه و سه هفته دیگه آخرشه!
- یک ماه و 20 روز.
- قبوله!
- قبول! حالا ولم کن.
DU LIEST GERADE
Downtown
Fanfiction*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...