7؛ دیدار با مارکوس استایلز

42 8 1
                                    

دا.ن. ایان

ساعت 10:32 شب بود و تازه بار راه افتاده بود. واقعا هیچ ایده ای ندارم که دیلن چطور هنوز ورشکست نشده؟! بار های عادی معمولاً از ساعت 9 شلوغ و پرن، ولی الان ساعت ده و خوردی شب کم آدمی پیدا میشه بیاد اینجا!

سیگارم رو گوشه ای انداختم پایین و با پنجه کفشم لهش کردم. سری تو کافه کشیدم و به کایلی اشاره ای کردم که دارم میرم. کایلی سری تکون داد و اوکی داد.

اَشلی از دور من رو دید و خودش رو رسوند به من و خیلی آروم، جوری که فقط خودم و خودش بشنویم، گفت: کجا داری میری باز؟ میخوای مست کنی، اینجا هست، میخوای درتی کاری کنی، اینجا هست..کجا داری میری؟

با خونسردی تمام و لبخندی گل گشاد، جواب دادم: اَش، خواهر عزیز تر از جانم، میرم زود برمی گردم.

بازوم رو گرفت.

- تا نگی کجا میری، ولت نمی کنم!

- اَشلی!

- خیلی خب، خودت خواستی!

یهو داد زد: دیلن!

دست آزادم رو سریع جلوی دهنش گرفتم.

- چی کار می کنی تو؟

با اون یکی دستش، دست منو از رو صورتش پس زد.

- دستت رو بکش کنار ببینم! شاید به من نگی کجا میری ولی به دیلن میگی!

- خیلی دوست داری بدونی کجا میرم؟
محکم گفت: آره!

پوفی کشیدم و گفتم: چی کار کنم که دست از سرم برداری؟

انگار منتظر بود!

- اول از همه باید منو از قرنطینه مدیریت در بیاری و بزاری برم سرِ دونات فروشیم!

- ای بابا! اَشلی! الان وقتِ..

- دوم اینکه یک هفته بهم ماشینت رو میدی!

- کدوم؟

با لبخند شیطانی ای گفت: هر کدوم که خودم بگم!

- من عمراً بذارم دست به مزدا..

- اوکی؛ پس شد مزدا آلبالویی که سوئچیش تو کشوی پیراهن هات هست!

- تو جای سوئیچ رو..

- و سوماً، سه ماه مرخصی می خوام از این بارِ لعنتی.

- سه ماه زیاده، اَش؛ دیلن راضی نمیشه.

- دو ماه و نیم!

- بکنش یک ماه و خورده ای.

- یک ماه و 25 روز!

- یک ماه و 15 روز.

- یک ماه و سه هفته دیگه آخرشه!

- یک ماه و 20 روز.

- قبوله!

- قبول! حالا ولم کن.

DowntownWo Geschichten leben. Entdecke jetzt