27؛ تومو و خاطرات و پرنسس

18 4 0
                                    

د.ا.ن لویی

ساعت تقریباً یازده شب بود و من روی تخت خوابم از خستگی ولو شده بودم.

بعد از این که دوشی گرفتم و کمی شام خوردم، به اتاقم اومدم و از خستگی روی تخت افتادم.

تا حدودی تحقیقاتم رو راجع به مِیِر انجام داده بودم، پس تصمیم گرفتم به زین زنگ بزنم.

هر چقدر به زین زنگ زدم جواب نمی داد. بنابراین به لیام زنگ زدم و بعد از چند تا بوق، صدای کلفت و به ظاهر خسته لیام جواب داد: بله؟

- هی لیام!

با صدای گرفته و خسته ش جواب داد: لویی؟ چیزی شده مرد؟

- راستش تحقیقاتم رو تا بخشی انجام دادم و...

[تحقیقات؟ راجع به چی؟]

هوفی کشیدم و گوشی رو تو دستم چرخوندم و جواب دادم: "مِیِر".

خمیازه ای کشید و گفت: آوه "مِیِر"! خب، الان چه کاری از دست من بر میاد؟

- زین جواب نمیده و...

[خب معلومه، لابد پرواز خسته ش کرده خوابیده!]

با تعجب گفتم: پرواز؟!

[با نایل رفته مادرید، نمی دونستی؟]

- نه، اما چرا مادرید؟

[خسته م لویی! فردا بهت زنگ می زنم!]

- لیام من...

گوشی رو قطع کرد.

پوفی کشیدم و گوشی رو گوشه ای انداختم و بلند شدم و تکیه دادم به تخت.

زانو هام رو خم کردم و سرم رو گذاشتم روی زانو هام، چشم هام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو آروم کنم- به این فکر کردم که اگر لیلی اینجا بود، الان همه چیز متفاوت می شد.

/فلش بک/

دستم رو کشید و مدام صدام زد: لویی، لویی، لویی!

دستم رو به زور از دستش بیرون کشیدم و گذاشتم روی صورتم و گفتم: واقعاً خستم لیلی!

دمغ شد، از فاصله بین انگشت هام می تونستم چهره ناراحت و لوسش رو ببینم که با حرص بهم نگاه می کرد.

تو دلم به قیافه ش خندیدم، چون وقتی حرص می خورد خیلی کیوت می شد.

می خواستم چند ثانیه بعد بغلش کنم تا از دلش در بیارم، که یکهو از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

اول فکر می کردم برمی گرده، ولی غیبتش طولانی شد.

از روی تخت بلند شدم و دنبالش گشتم.

- لیلی!

چراغ ها به طرز عجیبی خاموش بودند، فهمیدم می خواد بازی بکنه!

DowntownWhere stories live. Discover now