23؛ تومو و پرنسس

23 3 0
                                    

د.ا.ن لویی

وارد خونه شدم و با صدای بلند گفتم: من خونه م! لوتی...دیزی..فوبه...کجایید دخترا؟

وارد هال که شدم، با ارنست و دوریس مواجه شدم که داشتند قطار بازی می کردند. وقتی من رو دیدند، جیغ زدند: لویی!

و پریدند بغلم، خم شدم و بغلشون کردم و گفتم: آوه؟ دلم براتون خیلی تنگ شده بود گایز!

ارنست خندید و گفت: من بیشتر!

لبخندی زدم و زدم روی دماغش و خندید.

دوریس از بغلم اومد بیرون و تند تند گفت: لویی، لویی! ما می خواستیم قطار بازی کنیم ولی نمی دونیم قطار رو چی کار کنیم.

ارنست به سمتم برگشت و با لحن شیرینش گفت: آره، من هم اومدم مسیر قطار رو درست کنم که دستم خون اومد!

و انگشتش رو بالا آورد، بریدگی کوچکی روی انگشت اشاره ش بود که فکر کنم به خاطر کشیده شدن روی ریل قطار اسباب بازی بود.

انگشتش رو آروم بوسیدم و گفتم: الان خوب میشه.

خندید و بغلم کرد.

بعد به سمت دوریس برگشتم و گفتم: خب، این جا چی داریم؟

و اسباب بازی رو براندازی کردم و طبق نقشه و طرح جعبه اسباب بازی، ریل قطار رو سر هم کردم و اسباب بازی رو براشون راه انداختم.
وقتی دکمه روشن رو زدم و قطار شروع به حرکت کرد، جفتشون هورا گفتند و بغلم کردند و تشکر کردند.

از جام بلند شدم و کلاه هودیم رو برداشتم و پرسیدم: بچه ها، لوتی و بقیه کجا هستند؟

ارنست در حالی که چشمش به قطار بود گفت: طبقه بالا دارن حرف میزنند.

دوریس هم در ادامه ش گفت: فقط نرو بالا داداش لویی، دعوات می کنند!

خندیدم و گفتم: کوچولوی شیطون!

رفتم طبقه بالا، از اتاق لوتی صدای جیغ و داد و بلند بلند حرف زدن می اومد.
می خواستم وارد اتاق بشم که صدای لوتی میخکوبم کرد.

- میگم دیگه خسته شدم، خسته! هر چقدر کشیدم کافیه و شماها این رو نمی فهمید!

و بعد، صدای دیزی.

- ببین لوت، تو نمی تونی انقدر خودخواه باشی و بدون در نظر گرفتن شرایط فعلیش این حرف رو بزنی.

-البته که می تونم دیزی! دیگه خسته شدم از بس خورده شیشه از کف اتاق ها جمع کردم، خسته شدم که شب ها می بینم که با عکس اون دختر خوابیده، خسته شدم از بس برادرم رو درب و داغون می بینم. به خدا خسته شدم!

و شروع کرد به گریه کردن.

قصد داشتم وارد شم و بغلش کنم ولی همچنان پشت در ایستاده بودم.

DowntownWhere stories live. Discover now