د.ا.ن دیلن
- آره، آره..خیالت راحت! شک ندارم عالیه! باشه باشه، خدافظ.
ایان مکالمه اعصاب خردکن رو بالاخره تمام کرد و گوشی رو گذاشت تو جیبش. دست به کمر شدم و گفتم: خب..؟
ایان با حالت عجیبی بهم نگاهی انداخت و گفت: به جمالت!
بعد سریع به سوفیا اشاره ای کرد و با یک چشمک کوچیک زمزمه کرد: یه اسکاچ کوچیک..
چشم هام رو براش چرخوندم در حالی داشتم خونسردیم رو جلوی این بشر حفظ می کردم، بهش گفتم: تا کِی میخوای به مست کردن ادامه بدی؟ تو مثلاً کمتر از یک ساعت دیگه مصاحبه باید انجام بدی!
کراوات دور گردنش رو درست کرد و جواب داد: من مست نمی کنم دیلن! من زندگانی می کنم.. آه زندگانی!
و کمی از ویسکی داخل لیوان سر کشید. به سقف زل زد و بعد به ته لیوان ویسکی.
- می دونی فوستر، اگر این دختر همونی باشه که دنبالشیم، به نفع هممونه!
و ویسکی رو سر کشید. به سمتش خم شدم و گفتم:
- هممون؟ من که سهم بار رو می گیرم، تو چی؟ به تو چی می رسه؟با کج لبخندی گفت: یک قرار ملاقات عالی و مقدار زیادی مست کردن! شاید هم..
چشم هاش رو حریصانه طرفم گردوند.
- یکم حال کردن!
صاف شدم و کتم رو مرتب کردم. باورم نمیشه که با همچین آدم هایی باید همکاری کنم! اوه دیلن! فقط بخاطر سوفیا تحملشون کن. اون دختر میاد و هری رو وابسته می کنه و تو هم در همون مواقع امضاء می گیری از هری و خلاص!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی خب آقای جذاب! ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه هست. افتخار میدید؟
با یک کج لبخند دیگه کتش رو از روی صندلی کنارش برداشت و بلند شد.
***
د.ا.ن آنیتا
و بالاخره رسیدیم. یک کافه دیگه برای یک فرصت شغلی دیگه!
اوه خدا! از الان از استرس دارم می لرزم. دستم رو کردم تو کیفم و کاغذ مچاله ای که سامیار آدرس رو توش نوشته بود رو درآوردم و چک کردم؛ کافه 9980 درست رو به روم بود.
وارد کافه شدم، به محض باز کردن در، زنگوله بالای در ورودی به صدا در اومد. کافه محیط ساکت و با آرامش و شیکی داشت؛ داشتم فکر می کردم که چقدر با کلاس و درجه یک هست طرف مقابلم، که چنین جایی رو برای مصاحبه انتخاب کرده!
به پیشخوان نزدیک شدم و خودم رو معرفی کردم.
- آوه! شما باید برای مصاحبه استخدامی اومده باشید. آقای فوستر گفتند سر میز شماره شش منتظرشون باشید.تشکر کردم و به سمت میز شماره شش رفتم که نبش پنجره بود. واقعا ًکافه ویو و دکور عالی ای داشت! در حال براندازی کردن دور و برم بودم که پیشخدمتی بهم نزدیک شد و ازم پرسید: مادمازل چی میل دارند؟
هیچ انتخابی تو ذهنم نداشتم. پس طبق معمول قهوه با شیر و شکر سفارش دادم.
بعد از چند دقیقه، صدای ماشینی از بیرون من رو به خودم آورد؛ لیفان x60 مشکی شاسی بلندی دقیقاً بغل پنجره پارک کرد. فکر کنم خودشونند؛ بله، راس ساعت 5! جرعه ای از قهوه نوشیدم و منتظر ورودشون به داخل کافه شدم.
YOU ARE READING
Downtown
Fanfiction*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...