د.ا.ن ایان
ساعت پنج صبح بود و من هنوز داشتم عرض اتاق رو طی می کردم و هر لحظه بیشتر از لحظه قبل تو فکر فرد می رفتم.
سوفیا ویسکی جدیدی باز کرد و دوباره گلاسش رو پر کرد و سر کشید.
دوباره بی صبورانه تکرار کرد:
- هنوز فکری به ذهنت نرسید؟
- هوم...
- هوم؟
و جرعه دیگری نوشید.
- نمی تونم.
- "نمی تونی" چی؟
منتظر جواب موند.
- نمی تونم، یعنی... "ما" نمی تونیم تنهایی انتقام بگیریم.
اخمی ریزی کرد.
- منظورت چیه؟
هوفی کشیدم و گفتم:
- نیاز به کمک داریم.
- از...؟
مکثی کردم.
جرقه ای تو سرم خورد، گوشیم رو بلافاصله در آوردم و شماره رو گرفتم و زنگ زدم.- هی!، به کی داری...
بهش اشاره ای کردم که ساکت بشه و گلوم رو صاف کردم.
- وقت بخیر آلفرد؛ آقای استایلز وقت ملاقات دارند؟ یک موضوع خیلی ضروری و مهم پیش اومده.
سوفیا خیلی یواش گفت: وات د فاک؟ استایلز؟!
- بله، فردا عالیه؛ ممنون آلفرد.
و گوشی رو قطع کردم.
- تموم شد!
گلاس خالی رو روی میز رو به روش گذاشت و گفت: یعنی چی تموم شد؟ چرا باید پای استایلزها رو بکشی وسط؟
- مارکوس استایلز تکه پازلی کم داره تا به اهداف نهاییش برسه.
- خب؟
لبخند عمبقی روی صورتم نشست.
- کی عروسی رو دوست نداره؟
- چی؟!
بطری واین جدیدی برای خودم باز کردم و کمی برای خودم ریختم، رو به سوفیا برگشتم و گفتم: فرض کن این وابن بخشی از ثروت مارکوس استایلز هست.
به گلاس نیمه پر از واین خیره شد.
ادامه دادم: و اون تکه پازل این گلاسه.
- و؟
- و من الان...
گلاس رو سر کشیدم.
بعد از کمی مکث خندید و گفت: عجب آدم کثیفی هستی!
خندیدم و گفتم: و اونها نمی دونند با کی طرفند؛ نه مارکوس استایلز، نه زین، نه دیلن و نه اون تاملینسون!
STAI LEGGENDO
Downtown
Fanfiction*در دست ویرایش* "مرکز شهر"؛ فصل اول فن فیکشن "مرکز شهر" کافه 'Downtown' که -برحسب تصادف و یا به هر دلیل دیگری- در مرکز شهر واقع شده، جایی نیست که همه چیز عادی باشه. زیر سقف اون کافه هزاران هزار اتفاق می افته. پشت شیشه های اون کافه، فریاد های بلندی...