24-2؛ کمی کمک از خط قرمز

20 3 0
                                    

د.ا.ن ایان

ساعت پنج صبح بود و من هنوز داشتم عرض اتاق رو طی می کردم و هر لحظه بیشتر از لحظه قبل تو فکر فرد می رفتم.

سوفیا ویسکی جدیدی باز کرد و دوباره گلاسش رو پر کرد و سر کشید.

دوباره بی صبورانه تکرار کرد:

- هنوز فکری به ذهنت نرسید؟

- هوم...

- هوم؟

و جرعه دیگری نوشید.

- نمی تونم.

- "نمی تونی" چی؟

منتظر جواب موند.

- نمی تونم، یعنی... "ما" نمی تونیم تنهایی انتقام بگیریم.

اخمی ریزی کرد.

- منظورت چیه؟

هوفی کشیدم و گفتم:

- نیاز به کمک داریم.

- از...؟

مکثی کردم.
جرقه ای تو سرم خورد، گوشیم رو بلافاصله در آوردم و شماره رو گرفتم و زنگ زدم.

- هی!، به کی داری...

بهش اشاره ای کردم که ساکت بشه و گلوم رو صاف کردم.

- وقت بخیر آلفرد؛ آقای استایلز وقت ملاقات دارند؟ یک موضوع خیلی ضروری و مهم پیش اومده.

سوفیا خیلی یواش گفت: وات د فاک؟ استایلز؟!

- بله، فردا عالیه؛ ممنون آلفرد.

و گوشی رو قطع کردم.

- تموم شد!

گلاس خالی رو روی میز رو به روش گذاشت و گفت: یعنی چی تموم شد؟ چرا باید پای استایلزها رو بکشی وسط؟

- مارکوس استایلز تکه پازلی کم داره تا به اهداف نهاییش برسه.

- خب؟

لبخند عمبقی روی صورتم نشست.

- کی عروسی رو دوست نداره؟

- چی؟!

بطری واین جدیدی برای خودم باز کردم و کمی برای خودم ریختم، رو به سوفیا برگشتم و گفتم: فرض کن این وابن بخشی از ثروت مارکوس استایلز هست.

به گلاس نیمه پر از واین خیره شد.

ادامه دادم: و اون تکه پازل این گلاسه.

- و؟

- و من الان...

گلاس رو سر کشیدم.

بعد از کمی مکث خندید و گفت: عجب آدم کثیفی هستی!

خندیدم و گفتم: و اونها نمی دونند با کی طرفند؛ نه مارکوس استایلز، نه زین، نه دیلن و نه اون تاملینسون!

DowntownDove le storie prendono vita. Scoprilo ora