35؛ وقت نمایشه!

19 3 0
                                    

د.ا.ن آنیتا

چفت و قفل  در باز شد و مردی با موهای قهوه ای-جو گندمی وارد شد.

با تعجب بهش نگاه کردم، هیچ ایده ای نداشتم که می خواد باهام چیکار کنه.

اون هم باهام چشم تو چشم شد و بعد از چند ثانیه طناب دست و پاهام رو باز کرد.

آخی گفتم و سریع مچ دست هام رو مالش دادم و در نهایت مچ پاهام رو مالیدم.

- باید بریم. یعنی چیز... باید بری.

- برم؟ کجا؟

- ارباب گفت که باید به سالن نمایش ببرمتون!

نمایش؟

از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.

جلوم رو گرفت و گفت: ولی ببخشید خانم جوان، باید دست هاتون رو دوباره ببندم.

با بی میلی دست هام رو جلو آوردم و گذاشتم بهم دستبند بزنه.

تو راهرو حرکت کردیم، من رو به سمت سالن هدایت می کرد.

- چند وقت هست که براش کار می کنی؟

با کمی مکث جواب داد: خیلی وقته.

- یه عدد بده.

- یک سال و خوردی.

- چطور می تونی تمام کار هایی که بهت میگه رو انجام بدی؟

- مجبورم.

- اما تو خیلی راحت می تونی ازش شکایت یا حتی فرار کنی!

- برای خانوادم مجبورم.

و نگاهش رو پایین انداخت.

مشتش دور مچم شل شد.

- برای نجات جون اونها مجبورم این کار رو بکنم تا بچه هام در امنیت بزرگ بشن.

دری رو برام باز کرد و گفت: این هم سالن C.

وارد سالن شدم، در پشت سرم بسته شد.

سالن تاریک و خالی بود، به سختی تونستم راه برم و خودم رو بین صندلی ها رسوندم ناگهان صدایی اومد:

"چرا روی یکی از صندلی ها نمیشینی تا نمایشمون رو شروع کنیم؟"

روی یکی از صندلی ها نشستم و با ترس به اطرافم نگاه کردم.

چند ثانیه بعد، پرده های سن تئاتر کنار رفت.

"و امشب نمایشی تقدیم حضور شما حضار عزیز می کنیم که هرگز فراموش نخواهید کرد!"

نور روی چیزی افتاد که متصل به بندهایی و آویزان بود.

"این نمایش ما درمورد آدمکی هست که به اشتباه عاشق میشه."

طناب ها و نخ هایی که به اون آدمک متصل بودند، آدمک رو تکون تکون می دادند و حرکتش می دادند.

DowntownWhere stories live. Discover now