part 7

354 72 12
                                    

خسته بود؛ خیلی زیاد. اولین باری بود که سر شیفت خوابش گرفته بود و یه چرت کوتاه زد. ساعت نزدیکای 8 بود و پل هنوز نیومده بود. صبرش داشت لبریز شده بود و دلش میخواست هرچی دم دستش هست رو خورد کنه.

بالاخره با کلی تاخیر پل رسید و بابت تاخیرش از هری عذر خواهی کرد. بی خوابیش‌باعث شده بود سر درد شدیدی بگیره. فقط‌میخواست بره خونه و راحت، بدون هیچ مشغله ی فکری‌ ای بخوابه.

وقتی که به خونه رسید مستقیم وارد اتاقش شد و خودشو روی تخت پرت کرد. قبل از اینکه چشماشو کامل ببنده صدای گوشیش‌اونو هشیار کرد. به صفحه ی گوشیش نگاه کرد. جما بود.
"ها؟"

  "ها چیه؟" 

  "بله جما، خستم." 

  "خیلی خب فقط خواستم بگم من ظهر مامان رو میارم خونه."

"باشه خدافظ."

جما هریو خوب میشناخت. میدونست بیخوابی بهش فشار وارده و عصبیه. هری گوشیشو خاموش کرد و خوابید.

............

با سر و صدایی که از بیرون اتاق میومد بیدار شد. به ساعت روبه روش نگاه کرد. 12:15 !
صدای هایی که از بیرون میومد اشنا بود.

از بین اون همه صدا، صدای سوزان رو میتونست به خوبی تشخیص بده. اول فکر کرد که توهم زده اما نه! خود سوزان بود. از جاش بلند شد و رفت بیرون.

سوزان و انه رو دید که داشتن باهم میگفتن و میخندیدن. سوزان متوجه ی هری‌ شد و با خنده بهش سلام کرد‌.

"اوو هری! سلام."  

هری سرشو تکون داد و زیر لب سلامی داد‌.

"اینجا چیکار میکنی؟"

"اومدم دنبالت."

   "ها؟"   

"اومدم دنبالت بریم بیرون."

"کاش قبلش بهم زنگ میزدی که الکی تا اینجا. من نمیام."

"عزیزم،‌گوشیت خاموش بود. بعدشم برای چی نمیایی؟"

"حوصله ندارم." ‌ 

"وا! هری،‌بیا زین دعوت کرده نیایی ناراحت میشه."

"ازش عذر خواهی کن بگو نمیاد."

"هری، سوزان که تا اینجا اومده داره ازت دعوت میکنه. خب برو."

هری چاره ای جز قبول کردن نداشت. هرچند، بدش هم نمیومد که ارتباطش با زین بیشتر شه. با این که یک بار بیشتر اون رو ندیده اما ازش خوشش اومده بود.

هری پاشد و رفت حاظر شد. درحال پوشیدن لباساش بود که تقه ای به در خورد.

"بیا تو."  

سوزان به ارومی وارد‌اتاق شد و درو پشت سرش بست.

"سوزان یه سوالی برام پیش اومده."

"بپرس؟"   

"ببین الان بهت بر میخوره اما..‌ "

"میخوای بگی منی‌که ماه به ماه نمیدیدمت الان چی شده که هرروز میام سراغت؟ هوم؟ درست حدس زدم. اینطور نیست هری؟"

هری چیزی نگفت، چون سوزان درست میگفت.

"این سکوتت ینی حق با منه. من بخاطر‌یه مسائل چرت و پرتی اخراج شدم. الانم پیش خوانوادمم و میخوام یه مدت به خودم استراحت بدم. همین."

با شناختی که هری از سوزان داشت میدونست که یه چیزی شده و سوزان داره پنهانش میکنه. اما چیزی نگفت. لباساشو پوشید و دستی به موهاش کشید و اماده ی حرکت شد.

باهم سوار ماشین شدنو حرکت کردن. بعد از حدود نیم ساعت به محلی که با زین قرار داشتن رسیدن. سوزان همونطور که لبخند روصورتش نشسته بود همراه هری‌ از ماشین پیاده شد. سرشو چرخوند و زین رو دید که با سرعت داره یه سمتش حرکت میکنه.
سوزان تا خواست به زین سلام کنه زین سریع اونو گرفت و سمت خیابون بردش. سوزان از کار زین متعجب شده بود و دلیل این کارشو پرسید.
و زین درجواب فقط یک کلمه گفت

"عقاب قرمز!"

عقاب قرمز؟ ینی چی؟
سوزان با شنیدن این کلمه چشماش از اشک پر شد. زین براش یه تاکسی گرفت و پرتش کرد تو ماشین.

هری همونجا وایساده بود و از تعجب‌خشکش زده بود. عقاب قرمز؟ ینی چی؟ چی دارن میگن؟
زین اومد سمتش. سوار ماشین شدن و حرکت کردن. هری انقد متعجب شده بود که دهنش خشک شده بود و توانایی صحبت نداشت.
تمامی اون اتفاقات براش عجیب و گنگ بودن.
چه اتفاقی داشت میوفتاد؟؟

....................
خببببب نظر میخوامااااا نظر بدین
Love sarah♥️

kraken   《 By: Sarah.Styles ~  [ Z.S ] 》Onde histórias criam vida. Descubra agora