Part 27

212 45 31
                                    

"کراکن!"

"کراکن؟ این دیکه چجور کلمه ای؟ با چه معنی میتونه باشه؟"

"خب! معانی زیادی میتونه داشته باشه. اما بستگی داره که اون شخصی که‌این اسم و گذاشته چی بخاد."

هری کاملا گیج شده بود. سوزان و یک باند خلاف؟ اصلا امکان نداره. حرفای اسکافیلد اون رو گیج کرده بود. نمیتونست این حرفا رو باور کنه. اون زیر لب از اسکافیلد‌ خدافظی کرد و رفت. پشت فرمون بود که حرفای اسکافیلد تو ذهنش مرور شد. این که سوالا متعدد و بی پاسخی بهش حجوم میارن اذیتش میکرد . صرای تلفنش‌اون رو هوشیار کرد. با دیدن شماره حس خوبی گرفت و لبخند خیلی گنده ای زد.

"زین!" ‌‌‌   

  "سلام هری."

    "سلام زین."

"کجایی؟ میخوام ببینمت؟"

"از دفتر اسکافیلد‌ دارم میام."

زین با شنیدن اسم اسکافیلد‌خونش به جوش اومد و داد زد:

"چی گفتی؟ مرتیکه احمق ، چیکارت داشت؟"

"زین بیا خونه اونجا هم میتونم ببینمت هم همه چی رو بهت توضیح بدم."

"باشه پس من حرکت میکنم."

"میبینمت."

هری تلفن و قطع کرد و با سرعت بیشتری به سمت خونه حرکت کرد.

..................

صدای در به اون فهموند که زین اومده. با ذوق و اشتیاق به سمت در رفت و اونو باز‌کرد. هری از شدت ذوق زین و به آغوش خودش کشوند.

"دلم برات تنگ شده بود."

"منم همینطور زین!"

هری از تو بغل زین اومد بیرون. زین روی‌یکی از مبل ها نشست و هری روبه روش نشست.

"چیزی میخوری‌بیارم؟"

"نه هری اومدم خودت و ببینم و اینکه اون مرتیکه چیا بهت گرفت؟"

"حالا چرا انقدر عصبانی میشی؟"

"اصلا‌ا زش‌خوشم نمیاد."

"آه زین بیخیالش شو."

"حالا چی گفت؟"

هری حرفایی که بین خودش و اسکافیلد‌ رد و بدل‌ شده بود رو مو به مو برای زین تعریف کرد.

"..... بعدش گفت که اسم این باند کراکن."

زین با شنیدن این حرف ها عصبی شد. چشمای عسلیش تیره و ترسناک شده بودن.

"برای چی اینارو بهت گفت. خوبه بهش گفتم صداشو ببره."

"چرا نباید میگفت؟"

"هری. هنوز هیچی معلوم نیست. منم بخاطر این که تو برات سواا پیش‌نیاد و خودت و اذیت نکنی بهش گفتم که صداشو ببره و هیچی نگه. مرتیکه."

زین با تمامی وجودش حرص‌ میخورد.

"زین! به من نگاه کن. الان تو اینطوری حرص بخوری و خودت و اذیت کنی چیزی درست میشه؟ خب نه! منم سعی میکنم که خودمو خیلی اذیت نکنم ، قول میدم بهت."

زین گوشیشو از توی جیبش دراورد و همونطور که مشغول تکست دادن به یک شخص بود با هری صحبت میکرد.

"باشه باشه سعی میکنم. اما حالیش میکنم. توام به چرندیاتش خیلی اهمیت نده عزیزم. هنوز هیچی معلوم نیست. هیچی."

هری زینی رو که مشغول تایپ کردن بود رو بر انداز کرد و با لبخند خاصی بهش نگاه میکرد. به این که چه صورت سافت و چه مژه های بلندی داره. دووم نیاورد و محبتی روی گونه های زین کاشت.

زین سرشو اورد بالا و با لبخند خاصی بهش‌خیره شد. چشماش دیگه مثل قبل تیره و ترسناک نبود. اون الان کاملا اروم شده بود و تمام تمرکزش پیش هری بود. بهش نزدیک شد و اروم بوسیدش. از هم جدا شدن و زین هری و تو بغل‌ خودش‌ جا داد. هری سرشو به سینه های زین چسبوند و اون اروم اروم مشغول‌بازی‌کردن با موهای هری شد.

"خدای من! کاملا فراموش کردم. میخواستم بهت بگم که فردا ناهار همه ما منتظرتیم."

"منظورت از همه... یعنی چی؟"

"همه دیگه! منو مامان و بابام و سه تا خواهرم."

"اونا میدونن... "

"همه چی و میدونن خیلی وقته. حتی قبل از این که خودت بفهمی."

با شنیدن این حرف جفدشون زدن زیر خنده.

اون دوتا ساعت ها لحظات اروم و شیرینی‌و کنار‌هم داشتن. موقع رفتن هری حالش گرفته شد. دیگه مثل قبل لبخند روی صورتش نبود. زین با دیدن چهره ی اویزون هری نزدیکش شد. صورتشو قاب کرد و به چشم های سبزش‌خیره شد.

"اینطوری نکن هری! باور کن که منم نمیخوام برم اما‌ خب مجبورم عزیزم."

"مهم نیست زین. درکت میکنم."

"خوبه. حالا بخند، بخند تا خیالم راحت تر شه."

هری لبخند کوچیکی زد و زین درجوابش پیشونیشو بوسید. بعد از اون از‌هم جدا شدن و زین رفت....

...............

با تک تکتون قهرم:( دیگه هم عاپ نمیکنم. چرا کامنت نمیزارین؟؟؟ نکست پارت = 20 تا کامنت:(  اذیتم نکنید دیگه:( بوص

Love Sarah❤

kraken   《 By: Sarah.Styles ~  [ Z.S ] 》Donde viven las historias. Descúbrelo ahora