Part 16

249 47 11
                                    

چشماش رو به آرومی‌باز کرد. چند بار پشت سرهم پلک زد تا اطرافشو شفاف تر ببینه.  به سقف خیره شده بود و به این فکر میکرد که امروز چه روزیه. یکم که فکر کرد اتفاقات دیشب از جلوی چشماش رد شدن ؛ زین ، اتفاقات تو موزه و در اخر صحبتش‌با لویی.  اون دیگه مثل دیشب خیلی رو ماجرای موزه حساسیت نشون نمیداد و واسش عادی شده بود.

از جاش بلند شد و رفت دست و صورتش رو شست. تو تمام مدتی که‌ داشت کار هاش رو انجام میداد به لحظاتی که با زین گذرونده بود فکر میکرد و یه لبخند کوچیک گوشه ی لبش‌میشست.

به ساعت دیواری‌ نگاه کرد. 11:30 . لیوان قهوه ای برای خودش درست کرد و تو کمال سکوت مشغول خوردنش شد. خونه غرق در سکوت بود ؛ خونه برای اون بی روح و بی‌رنگ بود. به راحتی میتونست جای خالی مادرشو حس کنه. وجود آنه   باعث‌ میشد خونه روح داشته باشه ؛ رنگ داشته باشه و هری احساس زنده بودن رو داشته باشه.

بیکاری بهش فشار اورد‌ه بود. از جاش بلند میشه و میره سراغ درسش. سخت تلاش میکرد چون تا امتحاناش زمان کمی باقی مونده بود. میخواست  تمام تلاششو بکنه تا به تمامی خواسته هاش برسه. بعد از چند ساعت احساس ضعف و گشنگی کرد.

تصمیم گرفت از بیرون یه غذای آماده بگیره. کتش رو از رو مبل برداشت و تو جیبش دنبال کیف پولش گشت. اما پیداش نکرد. در آخر اعصابش‌ خورد شد و کت رو به زمین پرت کرد.
احتمال میداد که یا اون رو گم کرده یا تو موزه یا هرجای دیگه ای که امکان داره انداخته باشه.

وارد اتاقش شد و از تو کشو به اندازه ی نیازش پول برداشت و یه غذای حاظری سفارش داد.
بعد از چند دقیقه  صدای‌ زنگ در به اون فهموند که غذارو اوردن. رو مبل نشست و با بی حوصلگی کانال های تلویزیون رو چک میکرد.

......

همچنان مشغول خوندن درس هاش بود که صدای زنگ اون رو هوشیار کرد. به ساعت نگاه کرد. 10 دقیقه به 4 . باخودش فکر کرد که حتما لویی اومده دنبالش‌ تا به اون مهمونی‌مزخرف برن. تو مسیر کوتاه اتاق تا در اصلی به فکر این بود که چطوری‌ برای لویی بهانه بیاره و اون رو دست به سر کنه.

در و که باز کرد با دیدن زین نفسش‌حبس شد و تعجب کرد.

"اوه! زین."

"سلام هری."

"سلام بیا تو."

"نه... ممنون. راستش فقط اومدم که... "

زین دست کرد تو جیبش و کیف‌ پول هری و از تو جیبش در اورد.

"صبح تو ماشین پیداش کردم. یکم سرم شلوغ بود نتونستم زودتر‌بیارم."

"آه واقعا ممنونم زین. زحمت کشیدی."

"کار خاصی‌نکردم."

هری خیلی دلش‌میخواست که زین بیاد خونه و زین دوباره با حرفای قشنگش روح هری و تسخیر کنه.

"نمیایی تو زین؟ من تنهام."

"اوه، نه ممنون هری. یک روز سر فرصت حتما میام. راستش الان... "

"چطوری هری؟"

لویی از ته حیاط داد زد و باعث‌ شد که حرف زین نصفه بمونه.لویی جلو تر که میاد از سر تا پاهای زین رو برسی میکنه.

"آه زین این لوییس هم دانشگاهی و دوست من. لویی زین."

لویی خیلی سرد‌با زین سلام میده اما برعکس اون زین با مهربونی و گرمی با لویی سلام کرد.

"خوشبختم لویی."

"منم. خب هری فکر کنم جای گزین پیدا کردی."

"خفه شو لوییس."

"حالا فهمیدم چرا کم پیدایی و سمت ما نمیایی. دلتو زدیم."

"یک دقیقه خفه شو. زین! اگه کاری .... ."

"نه هری اصرار‌نکن. خیلی کار دارم. مطمئن باش یه روزی‌ حتما میام. فعلا هری."

زین از هردوی‌اون ها خدافظی کرد و رفت. بعد از اینکه زین رفت هری یقه ی‌ لویی رو گرفت و کشوندش خونه.

"ولم کن وحشی چته؟"

"چرت و پرتا چی بود که جلوی زین میگفتی؟"

لویی سعی کرد دستای هرس‌از‌خودش جدا کنه اما هری مقاومت کرد.

"همش حقیقت بود. چیه بهت برخورد دارم راستشو میگم. ولم کن."

هری با حرص‌ یقه ی لویی و ول میکنه و ازش فاصله میگیره.

"اره من کلا ادم کم حرفیم و با هیشکی حرف نمیزنم و و و و. هری! ادما کم حرف نیستن ؛ بستگی داره با شخص‌مقابلشون راحت باشن یا نه. مطمئنم من اون شخصی ام که تو باهاش راحت نیستی."

"دهنتو ببند لویی. من زین و هنوز 1 ماه نمیشه که میشناسم."

"به هرحال من نمیدونم چت شده که کلا چیزی به من نمیگی."

"مشکل اینه که دهن گشادی داری."

"چی گفتی؟"

"هیچی."

"هنوزم نمیخوای چیزی بگی؟ هری من اینجام که کمکت کنم. بهم بگو چی شده؟"

"هری‌رو صندلی‌نشست و به یک نقطه ی نا معلومی خیره شد.

"فکر کنم ترسم از تنهایی و از دست دادن شماها باعث شده که این چند وقت سکوت کنم و حرفی نزنم."

"چه اتفاقی افتاده هری؟"

"نمیدونم... نمیدونم بهت بگم یا نه؟ اصلا نمیدونم چیکار کنم."

"حرفتو میزنی یا نه؟"

"چجوری بگم آخه... میدونی چیدن کلمات کنار هم واقعا برام سخته و نمیتونم جمله ی مورد نظرمو بهت بگم."

"هر کلمه ای که اومد توذهنت رو به زبون بیار."

"خب... من... ینی اینکه... ."

"هری!"

"من گی ام....

.............

لویی عوزی گند زدی به مکالمه ی بچه هام:(((
عااا هری دهن باز کرد.
ووت و کامنت فراموش نشه عشقای من

Love Sarah❤

kraken   《 By: Sarah.Styles ~  [ Z.S ] 》Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang