ووت بدین همین اول=) دوست داشتین کامنت هم بذارین
-------
بعد از سوءاستفاده ی ابزاری زین از پسرا، در زمینه ی جشنواره ی غذا، که دو روز طول کشید، اون ها احساس می کردن یه بار خیلی گنده از روی دوششون برداشته شده...در حقیقت دو روز سر و کله زدن با آدم های بی نزاکت و همچنین مادر هایی که معلوم نبود آخرین بارکِی یه دیک از نزدیک دیدن، اونا واقعا به یه استراحتِ درست حسابی نیاز داشتن...
از نظر لویی، تنها چیز خوبی که درباره ی جشنواره ی غذا وجود داشت، معاشرت با بچه های کوچیک و گوگولی بود.
ولی در کل تجربه ی بدی نبود. عقربه های ساعت، شش بعد از ظهر رو نشون می داد، یعنی تعطیلات آخر هفته ی لویی هنوز به اتمام نرسیده بود و اون هنوز چند ساعتی رو برای خودش داشت! یعنی، چند ساعت، پیش از اینکه دوباره و مثل همیشه برگرده سر کار.
زندگی آدم بزرگا بعضی وقت ها خیلی سخت بود... مخصوصا وقتی که مجبور بودی پول یه خونه ی بزرگ و کیری رو بدی!
همه ی پسرا روی زمین توی هال نشسته بودن و به کیسه های پول بزرگی که از فروش شیرینی ها بدست آورده بودن نگاه می کردن.
لیام در حالی که با تعجب به پول ها نگاه می کرد گفت "باورم نمیشه از یه جشنواره غذا انقدر پول در اوردیم!" و البته بقیه هم دقیقا با لیام هم نظر بودن.
زین نگاهی به نایل، که روی زمین خوابیده بود و بیسکوییت هم روی شکمش چرت می زد انداخت و گفت:"و بیشتر هم در می آوردیم اگه نایل نصف شیرینی ها رو مجانی به بچه ها نمی داد."
نایل یک دفعه داد زد:"باید جشن بگیریم!" بیسکوییت صورت نایل رو لیس زد و لویی بخاطر این حجم از کیوت بودن سگش، چشماش شبیه قلب شد.
هری سرش رو تکون داد و با نایل موافقت کرد:"رفقا پاشین بریم یه نوشیدنی بخوریم."
لیام با لحنی ناراحت گفت:"من نمی تونم بچه ها...چند ساعت دیگه شیفت دارم و باید کار کنم." لیام می دونست هیچ جوره نمی تونه کارش رو بپیچونه چون این چند روز بخاطر کمک به پسرا و جشنواره ی غذا مرخصی گرفته بود.
نایل از روی زمین بلند شد و بیسکوییت رو یکم از خودش دور کرد. بیسکوییت دمش رو تکون داد، کونش رو چند بار حرکت داد و با تنبلی خودش رو بین پاهای نایل جا داد.
"بهتر! میریم کلابی که لیام توش کار می کنه!"
هری به نایل یه های فایو داد و گفت:"من به این ایده رای میدم."
لویی از سر تاسف سرش رو برای هری تکون داد:"احمق اینجا مجلس شورای اسلامی نیست که بتونی رای بدی!"
زین که شوکه شده بود، بعد از چند ثانیه یه لبخند عمیق زد و با صدای آرومی گفت:"من خیلی دوست دارم ببینم لیام کجا کار میکنه. و چجوری کار می کنه..."
YOU ARE READING
Wanted Housemates [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] لویی به تازگی به همراه دوست پسرش یه خونه ی پنج خوابه خریده. ولی دوست پسرش بهش خیانت می کنه پس لویی اون رو از خونه پرت می کنه بیرون... با این حال خونه رو خیلی دوست داره و یه آگهی در اینترنت می ذاره تا بتونه این خونه رو با چند نفر شریک بشه...