[14.]

4.1K 818 1.3K
                                    

اگه تونستین کامنت ها رو برسونین به 200 =) XX

--------

لویی می دونست وقتی اثر دارو ها از بین بره قراره توی بیمارستان بیدار بشه. پس خیلی سورپرایز نشد وقتی که دید روی تخت بیمارستان دراز کشیده، پرستار کنارش ایستاده، تمام لباس هاش با لباس های بیمارستان عوض شده و همچنین هری روی صندلی کنار تخت نشسته و داره با گوشیش ور میره...

لویی با چشم های خواب آلودش به هری نگاه کرد و گفت:"داری تو موبایلت چیکار می کنی؟"

لویی جدا امیدوار بود همچین چیزی رو ببینه! در حالی بیدار بشه که اولین چیزی که می بینه هری باشه...البته تصورات لویی یکم فرق می کرد. توی تصورات اون پسر، اون ها توی بیمارستان نبودن و هری هم عاشقش بود...

اره... چه رویای غیر ممکنی...

هری متوجه ی بیدار شدن لویی نشد اما وقتی صدای پسر رو شنید گوشیش رو پرت کرد روی زمین و نزدیک بود از روی صندلی بیافته...

"خدای من بالاخره بیدار شدی! چیزی لازم داری واست بیارم؟"

هری از روی صندلی بلند شد تا از روی میز کنار تخت، برای لویی آب بریزه...لویی حتی تشنه هم نبود، اما فرصت آب خوردن از هری رو از دست نداد.

لویی بعد از اینکه کل لیوان آب رو نوشید دوباره روی تخت لم داد و به آرومی گفت:"من خوبم. فکر کنم فقط یکم خسته ام."

لویی هنوز هم نمی تونست تمام اون اتفاقات رو درک کنه...

اولش که قرار بود با هری حرف بزنه. رفت پایین. رید به هری. البته هری اینطوری فکر نمی کرد... و بعد هم توسط یه روانی تقریبا کشته شد!

جالبه.

هری صندلیش رو به تخت لویی نزدیک تر کرد و گفت:"هممون رو خیلی ترسوندی..."

لویی در سکوت، زمزمه کرد:"حالا فکر کنم خودم چه حالی دارم..." و همچنان به چهره ی هری خیره نشد.

اون همین الان شیش تا زخم روی پشتش داشت، واقعا یک دونه دیگه روی قلبش نمی خواست...

در حقیقت تمام اون کار های احمقانه ای که در برابر هری انجام داده بود به نوعی باعث شده بود تا تمام شانسش رو در برابر اون مرد از دست بده...

هری هیچ حرفی درباره ی بی محلی های لویی نزد. فقط به آرومی توضیح داد:"از طرف دیگه، پلیس ماجرا رو پیگیری کرده و فردا قراره برای گرفتن اطلاعات بیان."

لویی تقریبا همه چیزو درباره ایوان فراموش کرده بود. به هر حال اون جنده ی عوضی لیاقت تمام این بدبختی ها رو داشت. لویی آرزو می کرد سپاه بیاد دنبال اون هرزه و بکننش تو گونی. =)

لویی پرسید:"چرا فردا؟ چرا همین امروز نمیان؟" و بالاخره به چشم های هری نگاه کرد...

هری با لحن نرمی جواب داد:"من بهشون گفتم تو نیاز داری استراحت کنی و حالت خوب نیست. تقریبا کشته شده بودی..."

Wanted Housemates [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now