Things change
And Life doesn't stop for anybody.همه چیز عوض می شه
و زندگی برای هیچ کس صبر نمی کنه..
.
.VOTE 🌟
.
.
.
..
.
.
.
.استنلی با چهره ی ناراحت در حالیکه لباس فرم نظامیشو پوشیده بود از جاش بلند شد وقتی مادر لویی وارد نشیمن شد
:حالش چطوره?
جوانا سرشو تکون داد و دستاشو دور خودش پیچید
:دکتر گفت مرخصه ولی اون اصلا حالش بهتر نشده , کاش تو بیمارستان میموند
:تنهاست ?
:نه آنه پیششه , اگه الان جیغ نمیزنه مدیون آنه هستم , میدونی ...
جوانا کمی مکث کرد تا جلوی اشکاشو بگیره
:هری خیلی شبیه مادرش بود و لویی مدام به آنه زل میزنه و ... اوه خدای من
جوانا صورتشو تو دستاش گرفت اون واقعا تحمل این وضعیت و نداشت و از طرفی باید بخاطر پسرش قوی میموند
استنلی که مدام خودشو مقصر میدونست با دیدن جوانا دیگه نتونست تحمل کنه
:متاسفم ...من واقعا متاسفم , اون شب که میخواست بره چین کلی درمورد خونه ی جدیدش حرف زد ,اینکه فقط یه ماموریت دیگه اش میمونه و همه اینارو به لویی گفته ...اینکه چقدر خوشحاله ... من شبا نمیتونم بخوابم
جوانا دستشو رو شونه ی استنلی گذاشت
میدونست که اون حواسش نیست که داره پشت سر هم حرف هایی رو میگه که شاید فقط بهشون فکر میکنه:ما دیگه نمیتونیم کاری بکنیم , لطفا تو دیگه مثل لویی نباش , ما باید اطرافش روحیه ی بهتری داشته باشیم
استنلی اشکاشو پاک کرد و سرشو تکون داد
:تو ..تو واقعا زن قوی هستی , لطفا برای مراسم اماده شو ما باید ...تا...تابوت و با تشریفات نظامی دفن کنیمجوانا دستشو جلوی دهنش گذاشت
:باشهبعد از رفتن استنلی اون ها چند ساعت وقت داشتن تا برای مراسم تدفین جسد برن
سازمان برای اونها یک لیموزین مشکی فرستاده بود تا اونها رو به مراسم ببرهجوانا به در اتاق لویی ضربه ای زد و اروم در رو باز کرد
وقتی دید بعد چند روز بلاخره پسرش در حالیکه صورتشو رو دست آنه گذاشته و خوابش برده دید
نفس راحتی کشیدآنه نگاهی به جوانا انداخت
:دزموند به مراسم نمیادجوانا با تعجب منظر بود تا آنه چیزی به جمله اش اضافه کنه ,اون کاملا گیج شده بود

YOU ARE READING
My sweet bullet [L.S]
Fanfiction❌complete❌ #larrystylinson Harry top ژانر : پلیسی _رومنس If you want to know what's going on, read the story