BULLET 8

1.4K 370 310
                                    

VOTE 🌟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

یک سال بعد

لویی وارد اتاق شد
زن جلو تر از لویی به میزش رسید

:بشین لویی راحت باش

لویی لبخندی زد و روی مبل نشست

:ممنونم استاد

:تو دانشجوی مورد علاقه ی منی لویی اینو بدون اغراق میگم گاهی دعا میکردم کاش رشته ی تخصصیت روانشناسی بود

:باعث افتخارمه همچین چیزی میشنوم

خانوم موریسون استاد واحد روانشناسی لویی توی دانشگاه بود
اونها به خاطر هوش زیاد لویی تو شناخت ابعاد احساسی افراد خیلی بهم نزدیک شدن و حتی هفته ی پیش اونها به تیمارستان ساموئل بیکر رفته بودن

:حتی دیروز خانوم جودث از تو میپرسید , اینکه بازم برمیگردی به بیکر یا نه

لویی کیفشو کنار پاش گذاشت و دستاشو بهم زد

:من , از .. از اینکه با اون آدما حرف بزنم احساس خوبی داشتم راستش , باعث شادیم میشد

خانوم موریسون عینکشو کنار گذاشت
:با اونها همدردی میکنی?

:اووم اره ,و .. و حس میکنم میتونم کمکشون کنم تا ... تا آزاد بشن

:آزاد! .. اگه بازم بخوام بیای ... میای اونجا?

لویی سرشو تکون داد و لبخندی زد

:البته خانوم موریسون

خ.موریسون تکیه اشو از میز برداشت و به صندلیش تکیه داد
برگه ای از داخل پوشه اش برداشت

:بیا لویی اینم لیست کتابایی که خواستی

لویی از جاش بلند شد و برگه رو ازش گرفت نگاهی به لیست کتابا انداخت

:ممنونم ازتون

:نگران نباش ,چندتاشو من دارم , و بهت قرض میدم که بخونی

لویی با شوق زیادی به موریسون نگاه کرد

:ممنونم ,داشتم فکر میکردم چندتا کتابخونه باید بگردم

:فقط یکی ,و اونم کتابخونه ی مرکزیه , الان فصل پروژه ها نیست ,حتما پیداشون میکنی

:ازتون ممنونم ,پس من میرم دنبالشون بگردم

خ.موریسون سرشو تکون داد و رفتن لویی رو نگاه کرد

لویی از اتاق بیرون اومد
از پله ها پایین اومد و بلاخره وارد سالن شد
بدون توجه به هیاهو های اونجا سعی کرد از نگاه های عجیب اونها فرار کنه

:هی لویییی?

لویی انگار موفق نبود , چشماشو پرخوند ,با اینکه صدا رو شناخت و شنید
اما سعی کرد شانسشو امتحان کنه
پس اونو نادیده گرفت و سمت در خروجی سریع تر حرکت کرد

My sweet bullet [L.S]Where stories live. Discover now