BULLET 22

1.3K 308 286
                                    

Vote 🌟


..............

چهار روز بعد

جوانا با شنیدن صدای زنگ سمت در رفت و درو باز کرد

:کی... اوه

جنسن لبخندی زد و دستشو از تو جیبش بیرون اورد

:صبح بخیر جی

:صبح بخیر جنسن ,.. عا ... بیا تو

جنسن وارد خونه شد

:پس هنوز میتونم جی صدات کنم ?

:مسائل بین تو و لویی به من ربطی نداره پس آره , ایمی حالش چطوره ?

جنسن لبخندی زد و روی مبل نشست

:حالش خوبه , جازمین از من بیشتر پیششه

:خوبه ... چطور شد اومدی اینجا ?

:لویی خونه اس?

:اره و اگه بهت بگم هنوز خوابه شاید باورت نشه ! چند ساله ندیده بودم انقد بخوابه

جنسن ابروهاشو بالا انداخت و به راهپله نگاه کرد

:واقعا خوابه?

جوانا سرشو تکون داد و جنسن از جاش بلند شد

:میتونم برم ...?

جوانا شونه هاشو بالا انداخت

:عواقبش پای خودت جنسن , من هیچی ندیدم

و بعد سمت آشپزخونه رفت و جنسن هم سمت پله ها , جلوی در اتاق لویی اروم به در ضربه زد و بعد دستگیره رو چرخوند

دوتا پای لخت یه کپه ی بزرگ از ملافه ی سفید و پتوی که یه کوه ساختن تنها چیزی بود که رو تخت لویی میشد دید

جنسن پتو رو از رو سر لویی کنار زد و بعد بهش نگاه کرد

:خودتو خفه کردی لویی

ولی لویی حتی تکون هم نخورد , بخاطر حجم زیاد پتو رو سرو گردنش عرق کرده بود پس جنسن کمی پتو رو پایین تر داد و اونو بیشتر رو پاهای لویی کشید

اما بعدش اونقدر پشیمون شد که دوست داشت اصلا تو اتاق نمیومد
دستی رو گردن لویی کشید و به لاو بایتی که روش بود نگاه کرد

اخماشو تو هم برد

:کی ! ... هری?

کمی تو فکر فرو رفت , میدونست تنها کسی که لویی باهاش میخوابه فقط اونه , اما لویی نگفته بود که هری رو دیده یا پیداش کرده ... و بعد تنها چیزی که تونشست بهش برسه اینه که
اون هری رو پیدا کرده و ازش مخفیش کرده
و تنها دلیل جدایی ناگهانیش هم ...هریه


جنسن از تخت فاصله کرد و به لویی نگاه کرد , سمت در رفت و از پله ها پایین اومد

:راست میگی , اون خیلی عمیق خوابیده ... شاید بخاطر دیروزه شاید خسته شده ... دیشب خونه بود ?

My sweet bullet [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora