BULLET 10

1.4K 360 402
                                    

VOTE 🌟
.
.

.
.

.
.

.
.

اتومبیل هنوز از حرکت کامل نایستاده بود که لویی در ماشین رو باز کرد و سمت خونه دوید
در کوچیک فلزی حصار رو باز کرد و سمت خونه رفت , با دستپاچگی کلید رو به قفل زد و در رو وا کرد

:اِیم ?

سرشو چرخوند و اطروف و نگاه کرد تا شاید جاسمین پرستار ایمی رو پیدا کنه

:آقای تاملینسون , اینجا

جازمین با صدای آرومی گفت و دستشو بلند کرد
لویی از پله ها بالا رفت

:ایمی کجاست?

:خوابیده ,تو اتاقشه

لویی نفس راحتی کشید
:چرا گفتی حالش بده?

:چون واقعا حالش بد بود , این سرماخوردگی چیز عجیبیه , اون بشدت تب کرده بود و گریه میکرد

لویی در اتاق و باز کرد و سمت تخت کوچیک دخترش رفت کنارش نشست و دستشو رو موهای طلایی ایمی کشید

:ایمی قشنگ من , ایمی قشنگ من

:کمی از داروهاشو بهش دادم و پاشویه اش کردم , حالش بهتر شد

:ممنونم جَز

وقتی جنسن وارد اتاق شد سریع کنار ایمی رفت و با دیدن دخترش که خیلی اروم خوابیده و لب پاینش باد کرده و بیرون زده لبخندی رو لبش نشست

:نباید به حرفت گوش میدادم ... لعنت به این مراسم , اگه اتفاقی برای ایمی میفتاد چی?

جنسن دستشو رو شونه ی لویی گذاشت

:عزیزم , جازمین اینجا بود , کاری که ما و همه ادمایی توی این دنیا از دستمون برمیومد خبر کردن امبولانس بود ,پس انقدر خودتو برای دو ساعت بیرون بودن از خونه شماتت نکن

شقیقه ی لویی رو بوسید و کنارش رو زمین نشست
لویی رو سمت خودش کشید و تو بغلش نگه داشت

:میبینی که , این دختره ی شیطون فقط خواست مارو برگردونه خونه و با خیال راحت بخوابه

جازمین تک خنده ای کرد
:من .. دیگه باید برم

لویی سرشو تکون داد

ج:ممنونم ازت , شب خوبی داشته باشی

:ممنونم آقا شما هم همینطور

جاسمین از اتاق بیرون رفت و جنسن پتوی کوچیک روی تخت و پایین کشید و اونو روی لویی انداخت که تو بغلش داشت به ایمی نگاه میکرد

:حس میکنم , ... هیچ وقت جوون نبودم , حس میکنم پنجاه سالمه و ... چرا حس مردن دارم?

جنسن موهای لویی رو بین انگشتاش به نوازش گرفت

My sweet bullet [L.S]Where stories live. Discover now