BULLET 16

1.2K 349 271
                                    

VOTE

🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

لویی, جویی رو بغل کرد و لبخند زد
:خوشحالم داری میری خونه

جویی دست مادرشو گرفت
:بخاطر کمک های تو

:ممنونم آقای تاملینسون , جویی درمورد شما به من گفت , باورم نمیشد کسی به سن شما انقدر خوب کارشو بلد باشه

لویی پشت سرشو خاروند
:خواهش میکنم , اووم من فقط وظیفه امو انجام دادم

:خب دیگه بهتره ما بریم
مادر جویی اونو سمت ماشین برد و برای آخرین بار برای افرادی که دم در ایستاده بودن دست تکون داد و بعد سوار ماشین شدن و رفتن

لویی دستاشو تو جیب رو پوشش برد و تو همهمه ی جمع کردن ریسه ها و بادکنک های جشن رفتن جویی
سمت اتاقش براه افتاد

در کمدشو وا کرد و پرونده ای که از بایگانی اورده بودو بیرون اورد

همینجور که از اتاقش بیرون میومد نگاهی به پرونده انداخت , از پله ها بالا رفت و وارد قسمت دوم مرکز یعنی یه طبقه بالا تر از سطحی که خودش کار میکرد شد

خواست در رو وا کنه ولی باز نشد و طولی نکشید که یه مامور در رو باز کرد

:کارتتون ?

لویی کمی به مردخیره موند و بعد کارتی که به گردنش اویزون بودو بهش نشون داد

:وسایلتو تحویل بده

لویی سریع کمربند و ساعتشو تو سبد جلوی در گذاشت , کارتشو همراه گوشواره و حلقه اش دراورد و اونجا گذاشت

پرونده رو بالا گرفت تا مرد بازرسی بدنیش کنه , وقتی بهش اجازه دادن وارد بخش بشه پرونده رو هم کنار وسایلش گذاشت و براه افتاد

اینجا با سطح یک خیلی فرق داشت , درها نیمی پوشیده و نیمی با شیشه ای مخصوص پوشیده شدن که داخل رو به خوبی نشون میدن !

:چطور جای به این مهمی همه چیش معلومه!

لویی سعی کرد اروم و اهسته حرکت کنه تا بتونه تمام اتاق هارو چک کنه , شاید اینجوری میشد کسی رو دید که آشنا باشه!

هر کدوم از اتاق ها فقط یه بیمار داشت یا روی تختاشون نشسته بودن , یا راه میرفتن , دستاشون بسته نبود و خیلی اروم بنظر میرسیدن

وقتی به اتاق 0053 رسید آخی کشید , نگاهی با حسرت به باقی مونده ی اتاق ها کرد باید اونارو هم میدید

دستگیره ی در رو کشید و در براحتی باز شد
وقتی وارد اتاق شد اونجا مثل یه اتاق عادی بود با دیوار های پلاستیک فشرده , یه تخت که برای جلوگیری از خودکشی یا هر کار سوء , از نوعی پلاستیک ساخته بودن که صدمه ای به بیمار نزنه

:سلام , من لویی هستم

مرد سرشو بالا گرفت و به صورت لویی خیره شد
لویی با دیدن صورت اون مرد که روی تخت نشسته بود با لباسای یکدست آبی ... قلبش از حرکت ایستاد

My sweet bullet [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora