خاطرات خاک خورده

950 203 14
                                    


سلام به همگی:) قبل از هر چیزی خیلی خیلی خیلی ببخشید که آپ این داستان یه کم کند پیش میره:( یه کم کارهای روی همدیگه قلمبه شده بودن و در کنارشون هم مشغول میرایش نهایی داستان معشوق من یه منحرف باکره ست! بودم تا برای دانلود بدمش به کانال هایی که فیک منتشر میکنن برای همین از این داستان نخواسته یه کم دور شدم. قبل از گذاشتن پارت جدید هم بگم که پی دی اف داستان قبلی توی کانال امپایر فیک برای دانلود گذاشته شده و دوست داشتین میتونین به لینکی که میذارم برین و دانلودش کنین:) و در آخر این پارت داستان سولِی زیاد داره:)

پ.ن: امیدوارم امتحاناتون رو هم خوب بدین و منم یه کم این ماه آرومتر داستان رو آپ میکنم تا ازش عقب نیفتین:)

اسم کانال برای دانلود داستان قبلی: @EmpireFic


«سوهو»

وقتی به آپارتمانم برگشتم تقریبا ساعت یازده و نیم شب بود. گرچه قرار اون روزم با کریس کاملا برخلاف خواسته ام بود ولی در نهایت سر صحبت مون جوری باز شد که هیچ کدوم متوجه گذر زمان نشدیم. بخوام صادقانه بگم سال ها بود که با کسی اینجوری صحبت نکرده بودم. دقیقا از زمانی که سوهیون رو از دست دادیم دیگه کسی نبود تا باهاش ساعت ها راجع به چیزهایی که دوست دارم صحبت کنم و متوجه گذر زمان نشم. از اون موقع به بعد بیشتر صحبت های من با روانشناس ها و روانپزشک های مختلف بود که همیشه بی صبرانه منتظر تموم شدن جلساتشون بودم تا از دست شون فرار کنم. خونواده و دوستام هم تلاش میکردن تا سر حرف رو باهام باز کنن ولی همیشه آخر مکالمات ناموفق مون به موضوع از دست دادن سوهیون و خودکشی های من میرسید. بعد از چند سال طی کردن این روال آزار دهنده، اون شب انگاری طلسم شکسته شد و من تونستم دوباره این حس خوب رو تا حدی تجربه کنم. صحبت کردن راجع به چیزهایی که در گذشته دوست داشتم مثل این میموند که از بیرون دارم راجع به زندگی یه آدم دیگه که برحسب اتفاق هم اسم و همسن من بود صحبت میکنم. حس عجیبی بود و باعث شد برای لحظاتی دلم واسه ی سوهویِ قدیمی تنگ بشه و دوست داشته باشم تا دوباره برگرده. ولی این اتفاق شدنی نبود چون نه من دیگه مثل سابق میشدم نه دیگه قراری بود بیشتر از این به زندگی فلاکت باری که بهم تحمیل شده بود ادامه بدم. دیر یا زود همه چیز تموم میشد و من میرفتم پیش سوهیون. اون موقع دیگه میتونستم هر کاری که دوست دارم در کنارش انجام بدم و کلی خاطرات خوب برای هم بسازیم. خاطراتی که میتونستن خیلی خیلی بهتر از خاطرات گذشته مون باشن. تنها چیزی که بعد از صحبت هام با کریس برام عجیب بود این بود که علی رغم تصمیمش برای مردن خیلی از این موضوع خوشحال نبود که ممکنه بعد از مرگش به کلی فراموش بشه. چرا کسی که میخواد بمیره باید نگران این مسئله باشه؟ مگه دیگه فرقی هم داره که کسی آدم رو یادش بیاره یا نه؟ اصلا چرا کریس میخواد بمیره اونم وقتی که برای لحظه لحظه ی زندگیش برنامه داره و اگر جاش برسه حاضره به قول خودش "یه ماجراجویی بزرگ مثل ایندیانا جونز" رو تجربه کنه؟ در حالی که روی کاناپه نشسته بودم به دور و بر آپارتمانم نگاه کردم. به جای وسایل و مبلمان، گوشه و کنارش میشد کارتن های مخصوص بسته بندی وسایل رو دید. این وضعیت باعث میشد آپارتمانم تقریبا خالی به نظر برسه و اگر کسی که من رو نمیشناخت به اونجا میومد فکر میکرد که در شرف یه اسباب کشی بزرگ هستم ولی واقعیت ماجرا چیزی کاملا متفاوت تر از این موضوع بود! وقتی که برای بار سوم از آسایشگاه مرخص شدم چون تصمیم قطعی برای مردن گرفته بودم کم کم وسایلم رو توی کارتن چیدم تا بعد از مرگم جمع کردن وسایلم برای والدینم سخت نباشه. اگر بخوام دقیق تر بگم شروع کردم به جمع کردن هر نشونه ای که ثابت میکرد منم روزی زندگی خوبی داشتم و خوشحال بودم. هر کدوم از اون کارتن ها بخشی از خاطرات گذشته ی من رو توی خودش جا داده بود. بلند شدم و بی هدف به سمت یکی از کارتن ها رفتم. چند لحظه برای اینکار مردد بودم اما بعد با خودم فکر کردم امتحانش ضرری نداره و درش رو باز کردم. طبق چیزی که انتظارش رو داشتم توش از خرت و پرت هایی پر بود که حتی یادم نمیومد کی اونها رو توی کارتن گذاشته بودم. لای وسایلم یه تندیس ظریف و طلایی رنگ دیدم و بیرون آوردمش. این اولین جایزه ای بود که به خاطر کتابم به عنوان بهترین نویسنده ی تازه کار گرفته بودم. اون شب رو خوب یادم میومد که با پدر و مادر و سوهیون توی جشن شرکت کردیم و کلی بهمون خوش گذشته بود. موقع گرفتن جایزه ام مادر از خوشحالی گریه کرده بود و سوهیون هم محکم برام دست میزد و چشم هاش میدرخشیدن. آهی کشیدم و تندیس رو دوباره توی کارتن گذاشتم و دوباره بی هدف لا به لای وسایل توش شروع به گشتن کردم. اینبار قاب عکس کوچیکی که یه عکس قدیمی از من و سوهیون، در حالی که لباس تیم بیسبال تنمون بود و لبخند دندون نمایی به دوربین زده بودیم، توش خود نمایی میکرد رو دیدم. اون عکس دوره ی دبستان مون بود وقتی که عضو تیم بیسبال مدرسه مون بودیم و به خاطر شباهت زیادمون حتی مربی تیم هم نمیتونست ما رو از همدیگه تشخیص بده. برای همین همیشه موقع تمرینات مجبورمون میکرد یه اتیکت بزرگ که اسم هامون روش نوشته بود به سینه مون بزنیم تا بتونه ما رو از همدیگه تشخیص بده. با یادآوری خاطرات مشترکم با سوهیون لبخند تلخی زدم و در کارتن رو بستم. اتفاقی یه کارتن دیگه رو باز کردم و به وسایل توش نگاهی انداختم. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد یه دستبند پلاستیکی آبی رنگ با نوشته های مشکی ظریف روش بود. این دستبند مال کنسرتی بود که سه سال پیش سهون منو به زور قبل از خودکشی نافرجامم همراه خودش برده بود تا دوست پسرش لوهان رو بهم معرفی کنه. از اون شب چیز دقیقی یادم نمیاد. فقط یادمه صدا بود، مردمی که جیغ میزدن و میرقصیدن و من بین اون همه شلوغی مثل کسی بودم که سعی میکنه تا زیر آب نفس بکشه. دستبند رو دوباره توی کارتن گذاشتم و بعد از چند لحظه پلیور خاکستری رنگی رو دیدم...یادگاری از اولین دیدارم با لِی!....

Social Friend/دوست اجتماعیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora