داری چه غلطی میکنی؟

819 175 65
                                    

سلام به همگی! :) امیدوارم حالتون خوب باشه:) قبل از هر چیز ممنون از کامنت هایی که برام میذارین و به من و خط خطی هام لطف دارین:) نماز و روزه هاتون هم پیشاپیش قبول باشه :) همینجا هم این یه هفته ی پر برکتی که برای ما اکسوال ها و میگنی ها بود رو هم به تک تک مون تبریک میگم و ایشالا تا باشه از این اتک های جانانه از طرف پسرا:)))) خب ببخشید که آپ داستان با تاخیر انجام شد:( راستش همه اش رو میخواستم توی یه پارت بذارم ولی خیلی دیگه طولانی میشد برای همین توی دوتا پارت براتون آپش میکنم و امیدوارم که خوشتون بیاد:) راستی! مراقب باشین کرونا هم نگیرین :)


«سوهو»

از اون روزی که گفتم دلم میخواد دوباره خونواده ام رو ببینم، کریس دیگه یه لحظه هم آروم و قرار نداشت و از کوچیکترین فرصت استفاده میکرد تا هی بهم گیر بده که کِی میریم دیدن خونواده ام؟ واقعیتش این بود که درسته دلم میخواست دوباره پدر و مادرم رو ببینم ولی از نظر روحی هنوز آمادگیش رو نداشتم بخصوص که آخرین دیدارمون به قدری تلخ بود که هنوزم بعد از گذشت سه سال طعم گسش برام مثل روز اول بود! اون موقع تازه دو سه روز بود که بعد از اقدام به دومین خودکشیم از بیمارستان مرخص شده بودم. رابطه ام با لِی به مرحله خطرناکی رسیده بود و هر دومون جدایی رو نزدیک میدیدیم ولی سعی میکردیم به روی خودمون چیزی نیاریم. شاید چون لِی فکر میکرد هنوز زوده که ضربه ی بعدی بهم وارد بشه یا شاید من فکر میکردم علی رغم رابطه ی به شدت سردمون هنوز هم ممکنه راه نجاتی براش وجود داشته باشه. اون روز پدر و مادرم به آپارتمان مشترکمون اومدن و پدرم دیگه نتونست بیشتر از این خودش رو نگه داره و دعوای بی سابقه ای بینمون شد! پدر وسط دادهای بلندی که میزد دائم میگفت:

-فکر میکردم به خاطر اون تصادف فقط یه پسرم رو از دست دادم ولی حالا میبینم خیلی وقته که اون یکی پسرم که زنده مونده بود رو هم از دست دادم!

برای پدر پذیرش عمق دردی که بهم وارد شده بود، سخت بود و اعتقاد داشت اگر بخوام میتونم دوباره به زندگی عادی برگردم و وضعیت فعلیم و تمام کارهایی که میکنم هم به این خاطر هست که دلم نمیخواد یه زندگی عادی داشته باشم. شاید پدر راست میگفت؟ شاید من زیادی شکننده بودم؟ ولی من اون موقع مطمئن بودم که اگر هم بخوام دیگه زندگی برام عادی نمیشه! پدر بعد از کلی داد و بیداد گفت که تا وقتی توی این شرایط هستم دیگه دلش نمیخواد من رو ببینه و از اون روز فرض رو بر این میذاره که منم همراه سوهیون توی تصادف کشته شدم و مادر رو در حالی که به شدت اشک میریخت با خودش برد و دیگه اجازه نداد برای دیدنم بیاد. بعد از اون اتفاق من بودم و لِی که البته زیاد طول نکشید که اون هم من رو تنها گذاشت! و در نهایت من موندم و زندگی ای که مثل کلاف پیچ خورده بود و هر کاری که میکردم به بیشتر پیچیده شدنش ختم میشد. بعد از جداییم از لِی، پدرم تنها لطفی که بهم کرد این بود که سهون رو مامور کنه تا من رو به مرکز درمانی ببره و اونجا روانپزشک ها من رو تا خرخره غرق داروهای آرام بخش و ضد افسردگی کنن...سه سال زندگی من به همین منوال گذشت. سه سال کذایی خودم بودم و دنیای بزرگ و بی رحمِ بدون سوهیون، خونواده ام و لِی...و درست توی اوج تمام اون تلخی ها به یکباره سر و کله ی کریس پیدا شد! پسری که پر از انرژی و زندگی بود ولی به طرز مشکوکی برنامه داشت تا بمیره. هنوزم نمیتونم به طور دقیق دلیلی که باعث شد تن به پیشنهاد کریس بدم رو توضیح بدم. انگار یه چیزی درونم بدون اجازه ی من تصمیم گرفت با کریس همراهی کنه و من رو مثل بادبادکی که نخش پاره شده باشه دنبال خودش بکشونه. اعتراف میکنم بعد از مدت ها دیدن اینکه یه نفر کنارم حضور داره باعث میشد حس کنم حداقل تا حدی مثل بقیه ی آدم های دیگه هستم. کسی که با من مثل یه بیمار یا یه جسم شکننده رفتار نکنه بلکه باهام مثل کسی که احتیاج داره درک بشه رفتار کنه. و کریس دقیقا همین رفتار رو باهام داشت. شاید بعضی از تصمیماتم رو درک نمیکرد ولی جوری هم باهام رفتار نمیکرد که انگار من مشکل دارم بلکه انگار من نوع جدیدی از انسان هستم که وقت گذروندن باهاش ارزشش رو داره. این حس خوبی بهم میداد و عمیقا بابتش قدردان کریس بودم. اما جدا از همه ی این ها دیدن مجدد خونواده ام موضوعی بود که از حساسیت بالایی برخودار بود و کوچیکترین اشتباه میتونست منجر به فاجعه ای تاریخی بشه! بی اختیار شدیدا در اینباره محتاط بودم و نمیخواستم هیچ ریسکی کنم. و درست توی این شرایط کریس دائما اصرار میکرد تا هر چه زودتر برای این کار اقدام کنم و به دیدن خونواده ام بریم:

Social Friend/دوست اجتماعیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora