کارت دعوت

757 188 21
                                    

سلام به همگی:) چطورین؟:) آقا من متوجه شدم که اینروزا دارم با یه معضل بزرگ دست و پنجه نرم میکنم. اونم توهم کرونا گرفتن هست!:) امروز که از خواب بیدار شدم یه کم گلوم خشک شده بود و درد میکرد و بعد از ظهر هم یه کم گرد و خاک رفت توی گلوم و دوتا سرفه کردم و حالا دارم هی دمای بدنم رو چک میکنم و کم کم وسوسه میشم تا این موقع شب به سامانه ی پاسخگویی در رابطه با کرونا زنگ بزنم و درباره ی علائم ازشون بپرسم:)))) حالا جالب اینجاست من دقیقا سه هفته ست که توی خونه قرنطینه ام و تا توی حیاط خونه هم نرفتم:) صبح تا شب هم دارم هی دست میشورم و ضدعفونی میکنم:) خلاصه اینکه اگه کرونا ما رو نکشه توهمش حتما یه بلایی سرمون میاره:))) اینم پارت جدید داستان و امیدوارم خوشتون بیاد:) راستی حالا که خوردیم به تعطیلات اجباری آپ داستان دیگه فقط آخر هفته ها نیست و هر روزی از هفته میتونه آپ بشه:)

«سوهو»

اون شب ما برای دیدن اجرای اریک نرفتیم. به جاش به همون رستوران ساحلی ای که شب قبل شام خورده بودیم رفتیم و به اصرار کریس یه غذای تند رو سفارش دادیم. به قول خودش بعد از یه غم بزرگ تنها چیزی که میتونه دوباره قلبت رو به تپش بندازه غذای تند هست. گرچه من اصلا فلسفه ای که پشت حرفش بود رو درک نکردم ولی آخر این تِزی که داده بود به معده درد خودش ختم شد و بیشتر غذا دست نخورده موند. بعد از شام نصفه نیمه مون یه کم توی ساحل که حالا خلوت تر از صبح شده بود قدم زدیم و از دیدن نور ماه که روی دریا افتاده بود لذت بردیم و در نهایت دوباره به هتل برگشتیم تا وسایلمون رو جمع و جور کنیم و برای پرواز فردا آماده بشیم. شب موقع خواب وقتی که میخواستم روی به اصطلاح تختم بخوابم دوباره کریس ازم پرسید:

-هی هنوزم نمیخوای روی تخت بخوابی؟

بدون اینکه نگاهش کنم با بی اعتنایی جواب دادم:

-دیشب که بهت گفتم...کاناپه رو به تخت اشتراکی ترجیح میدم

در حالی که با ملافه های روی کاناپه مشغول بودم و داشتم مرتب شون میکردم کریس با یه ماگ قهوه اومد کنارم ایستاد و به کاری که میکردم نگاه کرد. وقتی کارم تموم شد یه کم رفتم عقب تا نتیجه اش رو ببینم که کریس با لحن متفکری گفت:

-به نظر خوب شده ولی حس میکنم یه چیزی کمه

با کنجکاوی پرسیدم:

-چی کمه؟

-مممم...شاید این کم باشه؟؟

و همون لحظه لبخند موذیانه ای زد و تمام محتوای توی ماگش رو ریخت روی کاناپه ای که قرار بود روش بخوابم و بعد به سمتم برگشت و با لحن رضایتمندی گفت:

-حالا مجبوری که روی تخت بخوابی

و راهشو کشید و خودشو روی تخت انداخت. من که تا اون لحظه از شوک کاری که کرده بود زبونم بند اومده بود با عصبانیت گفتم:

Social Friend/دوست اجتماعیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora