من زنده ام؟

2.8K 301 32
                                    


سکوت نسبتا سنگینی آپارتمان شلوغ و بهم ریخته رو فرا گرفته بود. تنها چیزی که اون سکوت رو میشکست صدای زندگی اون طرف دیوارها بود که گهگاه از پنجره ی باز به داخل میومد. مگسی بی هدف از پنجره ی باز وارد شد و با سروصدا چرخی زد و بعد دوباره از همون پنجره ی باز بیرون رفت. پسری که وسط آپارتمان شلوغ روی کاناپه دراز کشیده بود و ملافه اش دورش پیچ خورده بود، تنها واکنشش به تمام این رویدادهای ساده و روزمره یک چیز بود: زل زدن به سقف و بی اعتنایی مطلق! برای اون همه ی این چیزها بی معنی و عذاب آور بود. درواقع پنج سالی میشد که زندگیش بی معنی و عذاب آور شده بود. درست از بعد از اتفاقی که براش افتاده بود...

{فلش بک/ پنج سال قبل}

«سوم شخص»

در رستوران باز شد و خونواده ی چهار نفره به همراه یه پسر جوون دیگه ازش خارج شدن. مشخص بود که از یه شام خانوادگی برمیگشتن و روی لب های همه شون لبخند بود و توی فاصله ای که از رستوران به سمت ماشین هاشون توی پارکینگ میرفتن باهم صحبت میکردن و میخندیدن. وقتی به ماشین ها رسیدن زنی که به نظر مادر خونواده میومد رو به پسرها گفت:

-دیگه سفارش نکنم. با سرعت بالا رانندگی نکنین و توی راه هم مراقب همدیگه باشین

یکی از پسرهای خونواده با بی قراری چشم هاش رو چرخوند و گفت:

-ماماااان همش داری هی اینو تکرار میکنی! مگه ما چند سالمونه؟ خوبه که امشب جلوی چشم های خودت شمع کیک تولد 21 سالگیمون رو فوت کردیم!

پسر دیگه ای که کاملا شبیه پسر اولی بود هم در ادامه ی حرف برادرش گفت:

-سوهیون راست میگه مامان! تو همش جوری باهامون رفتار میکنی که انگار ما هنوزم بچه های دو ساله هستیم

مادرش خندید و بامهربونی گفت:

-سوهو وقتی پدر شدی نگرانی های الان منو درک میکنی. برای پدر و مادر فرقی نداره که بچه هاشون چند سالشونه، اونا همیشه همون بچه های کوچولو روز به دنیا اومدن شون هستن

پسر دیگه ای که مشخص بود بچه ی اون خونواده نیست رو به مادر خونواده گفت:

-نگران نباشین خانوم کیم خودم توی راه مواظب شون هستم

پدر خونواده لبخندی زد و گفت:

-خیلی خوبه که وارد خونواده مون شدی لِی. اینجوری خیالم راحته که یکی مراقب دوقلوهای وروجک مون هست.

سوهیون با بی تابی گفت:

-حالا اگه صحبت هاتون تموم شده اجازه میدین که وظیفه ام رو به عنوان راننده ی شخصی جناب نویسنده انجام بدم و داداش دوقلوم و دوست پسرش رو به آپارتمان شون برسونم یا نه؟

سوهو آروم به بازوی برادرش زد و گفت:

-لوس نشو سوهیون! با پولی که از فروش کتاب بعدیم بگیرم یه ماشین میخرم و دیگه مجبور نیستی راننده ام باشی

Social Friend/دوست اجتماعیHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin