سوهویِ جدید

1.1K 260 28
                                    


«سهون»

وضعیت روحی سوهو ناامید کننده بود. اگر بخوام توضیح دقیق تری راجع بهش بدم کلمه ی افتضاح بهترین توصیف براش بود. با اینکه پنج سال از اون اتفاق میگذشت ولی سوهو روز به روز اوضاعش بدتر میشد. طی پنج سال گذشته سه بار اقدام به خودکشی کرده بود و اینقدر توی آسایشگاه بستری شده بود و قرص های مختلف به خوردش داده بودن که مطمئن بودم اگر دوباره خودکشی نکنه قطعا اون قرص ها یه بلایی سر اندام های داخلیش میارن و میکشنش. خیلی دلم برای سوهوی قدیمی تنگ شده. همون دوستی که ترم اول دانشگاه باهاش آشنا شده بودم و دوتامون آرزو داشتیم که نویسنده بشیم. سوهو ذاتا برای اینکار استعداد داشت. میشه گفت یه جور موهبت الهی بود! به طوری که از همون ترم اول داستان هاش توی نشریه ی دانشگاه چاپ میشدن و کلی طرفدار داشتن. هر دو باهم شروع کردیم و یک هدف داشتیم. وقتی هم که به توصیه ی یکی از استادها به یه انتشاراتی نسبتا بی نام و نشون برای شروع کار معرفی شدیم کم کم رویای چندین ساله مون رنگ واقعیت به خودش گرفت. البته زمانی که به این مرحله رسیدیم سوهو از من جلو زد. کتاب اولش عملا کولاک به پا کرد و فروش قابل توجهی داشت. دیگه سرش با مصاحبه ها و جشن امضای کتابش شلوغ شده بود و به همه ی چیزهایی که میخواست رسیده بود. بخوام صادقانه بگم یه کم بهش حسودیم میشد ولی در عین حال تحسینش میکردم و توی کار الگوی خودم قرار داده بودمش. تا اینکه اون شب نحس اومد و زندگیش به کل زیر و رو شد. ستاره ای که هنوز درخشش رو درست و حسابی شروع نکرده بود به سرعت افول کرد و خاموش شد. اون سوهوی مهربون و دوستداشتنی همراه برادر دوقلوش برای همیشه ما رو ترک کرد و به جاش یه پسر افسرده اومد. سوهوی جدید گوشه گیر شده بود و تنها آرزویی که داشت مُردن بود. هیچی حالش رو خوب نمیکرد و دیگه نمیتونست مثل سابق شاد باشه. دیگه اون برق همیشگی توی چشم هاش نبود و روز به روز تنها تر و منزوی تر میشد. طی این چند سال همه مون خیلی تلاش کردیم تا دوباره به زندگی برگردونیمش ولی هر بار که دست به خودکشی میزد و تا پای مُردن پیش میرفت بیشتر این واقعیت رو توی صورتمون میکوبوند که تلاش هامون بی فایده ست. آخرین شاهکارش هم یک سال پیش بود که باعث شد برای بار سوم سر از آسایشگاه دربیاره. حالا سه ماهی میشه که ظاهرا پیشمون برگشته و میگه که دیگه نمیخواد خودکشی کنه. فقط میخواد منتظر بشینه تا شانس بهش رو بیاره و به طور طبیعی بمیره ولی هیچکدوم از ما نمیتونیم حرفش رو باور کنیم و نگران این نباشیم که دوباره به سرش نزنه و کار احمقانه ای نکنه. همیشه میترسم که نکنه یه روز دیر برسیم و سوهو رو مثل برادرش سوهیون برای همیشه از دست بدیم. برای همین از وقتی که مرخص شده تقریبا هر آخر هفته بهش سر میزنم و سعی میکنم که آروم آروم به زندگی عادی برش گردونم. گرچه سوهو طبق پیشبینیم شدیدا مقاومت نشون میده و تا الان نتونستم کار خاصی براش بکنم ولی من هم اوه سهون هستم و ایندفعه دیگه بی خیال نمیشم و پا پس نمیکشم! به عنوان دوست قدیمیش باید اینبار به طور جدی تلاش کنم تا این پسر رو دوباره به زندگی برگردونم.

Social Friend/دوست اجتماعیHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin