!زنده بمون سوهو

946 193 85
                                    

سلام به همگی:) حالتون چطوره؟ نماز و روزه هاتون قبول باشه:) همین اول کار بابت کامنت های قشنگتون ممنونم و ایشالا تنبلی بذاره که تک تک جوابتون رو بدم:))) مثل همیشه مراقب خودتون باشین و مریض نشین چون امشب دیدم توی اخبار میگفت خیز دوم و سوم توی راهه که تنها راه نجات پیدا کردن ازش مراقب و رعایت نکات بهداشتی هست:| امیدوارم هیچکدومتون مریض نشین و سالم بمونین:) اینم پارت جدید داستان و امیدوارم خوشتون بیاد:) البته ممکنه یه کم هم گریه تون بگیره براش:(


«کریس»

بعد از اتفاقی که توی خونه ی پدر و مادر سوهو افتاد و تسویه حسابم با لِی، دیگه نتونستم سوهو رو ملاقات کنم و هر بار که باهاش تماس میگرفتم یا جوابم رو نمیداد یا اگر هم میداد جواب هاش خیلی مختصر و سر بالا بودن. میدونستم که به احتمال زیاد به خاطر اتفاقی که خونه ی والدینش افتاده بود معذب هست و بعد از چند تلاش ناموفق تصمیم گرفتم تا بهش کمی فرصت بدم که با قضیه کنار بیاد. توی مدتی که باهم در تماس نبودیم متوجه شدم به بودنش کنارم خیلی عادت کردم و حالا نبودش برام شدیدا آزاردهنده شده بود و به ناچار برای اینکه از اون حس مزخرف فرار کنم بیشتر از قبل خودم رو توی کار غرق میکردم و شب ها تا دیروقت توی شرکت میموندم و کالکشن جدید طراحی میکردم. اما موقع کار هم همش به سوهو فکر میکردم و نمیتونستم درست تمرکز کنم. یه شب که مثل عادت اخیرم تک و تنها توی شرکت مونده بودم تا به اصطلاح چندتا مدل جدید طراحی کنم، متوجه شدم که دوباره موقع طراحی کالکشنی که روش کار میکردم همش ذهنم درگیر سوهو و اتفاقات اخیر بوده. سرم رو با کلافگی تکون دادم و به طرحی که جلوم بود نگاهی کردم. بدون اینکه حواسم باشه داشتم یه حلقه رو طراحی میکردم، یه طرح ظریف که با نگین های ریز تزئین میشد تا بیشتر به چشم بیاد. درست مثل خوده سوهو! پسر کوچیک و ظریفی که ساده ترین رفتارها و حرکاتش باعث میشد هر لحظه بیشتر از قبل به چشمم بیاد! آهی کشیدم و به این فکر کردم که ای کاش میتونستم این حلقه رو بهش هدیه بدم، ای کاش همه چی اینقدر پیچیده نبود، ای کاش من و سوهو تصمیم به مردن نگرفته بودیم و ای کاش همدیگه رو خیلی زودتر از این ماجراها ملاقات کرده بودیم...

همون لحظه صدای زنگ گوشیم من رو از افکارم بیرون کشید و وقتی که به اسم روی صفحه نگاه کردم دیدم که سهون باهام تماس گرفته. نفس عمیقی کشیدم و تماس رو برقرار کردم:

-چه عجب پیدات شد!

سهون در جوابم گفت:

-من خیلی وقته که پیدام شده! این تویی که غیبت زده و معلوم نیست سرت کجا گرمه؟

-مگه از ماه عسل برگشتین؟

-دو روز پیش برگشتیم...

-چرا اینقدر زود؟ فکر کردم بیشتر میمونین!

سهون نفسش رو بیرون داد و در جوابم گفت:

-برای اومدن مون دلیل داشتیم!

Social Friend/دوست اجتماعیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora