گند زدی کریس

868 194 21
                                    


سلام به همگی :) پارت بعدی داستان خدمت شما:) قبل از خوندنش هم بگم که سوهو رو توی این داستان به صورت عکسی که برای این پارت آپلود کردم در نظر بگیرین. منظورم مدل موهاش و یه کم ژولی پولی بودنش هست:)


«کریس»

توی پارک نزدیک سینما روی تاب نشسته بودیم و توی سکوت بستنی میخوردیم و به رفت و آمد آدم هایی که اونجا بودن نگاه میکردیم. البته سوهو مشخص بود که زیاد میلی به خوردن بستنیش نداره چون بستنی توی دستش در حال آب شدن بود و اون بی توجه بهش به زمین زل زده بود و خیلی آروم با پاش خودشو روی تاب تکون میداد. سکوت بینمون زیادی سنگین شده بود و دوست نداشتم ملاقات اون روزمون به همچین سکوت آزار دهنده ای ختم بشه. پس مثل اکثر مواقعی که با سوهو بودم سکوت رو شکستم و گفتم:

-بستنیش خوشمزه نیست؟

سوهو انگار از دنیایی که توش بود بیرون کشیده شده باشه سرش رو بلند کرد و با صدای آرومی گفت:

-نمیدونم. برام مهم نیست

نفسم رو بیرون دادم و دوباره پرسیدم:

-نمیخوای یه کم بیشتر ازش امتحان کنی تا ببینی خوشت میاد یا نه؟

سوهو بدون هیچ حرفی سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و دوباره غرق افکارش شد. مکثی کردم و بعد با احتیاط سوالی که توی اون مدت ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود به زبون آوردم:

-میخوای چجوری بمیری؟

سوهو با شنیدن حرفم سرش رو بلند کرد و با نگاهی که توش اندکی ناباوری بود توی سکوت بهم نگاه کرد. بعد از چند لحظه جواب داد:

-اون شب گفتی که توی این مدت نباید راجع به مردن حرف بزنیم

-میدونم ولی نمیتونم راجع به این موضوع کنجکاو نباشم

-پس یعنی هروقتی که تو دلت خواست راجع بهش حرف میزنیم و هروقت که دلت نخواست اجازه نداریم راجع بهش حرف بزنیم؟

-ولش کن. نباید این سوال رو میپرسیدم...

سکوت کوتاهی برقرار شد و اینبار سوهو بود که سکوت بینمون رو شکست و جواب داد:

-من بریدن رگ دست هام و آور دوز رو امتحان کردم ولی هر دوتاش بی نتیجه بودن. دوبار هم سعی کردم خودم رو پرت کنم پایین ولی هر دوبار مانعم شدن. اولین بار سال گذشته بود که یه رهگذر نذاشت از پل خودم رو پرت کنم پایین و دومین بار هم چند هفته پیش بود که خودت نذاشتی از پشت بوم خودم رو بندازم پایین. صادقانه بگم به هر راهی که فکر میکنم میتونم باهاش خودم رو راحت کنم باز میبینم یه جای کار میلنگه و احتمال پیدا شدن سر و کله ی یه مزاحم هست. از اینکه دوباره برم آسایشگاه بیزارم ولی از طرف دیگه از این زندگی هم خسته شدم و نمیخوام دیگه بهش ادامه بدم.

Social Friend/دوست اجتماعیOnde histórias criam vida. Descubra agora