"جواب آخرین آزمایشتم خوب بود. بدنت توی این هشت ماه به طور کامل ترمیم شده...تقریبا هیچ مشکلی نداری...فقط...!!"
دکتر مکث کرد و به پسر جوانی که روی صندلی روبروش نشسته بود نگاه کرد. پسر با چشمهای درشتی، نگاه منتظرش رو بهش دوخته بود و بدون اینکه حرفی بزنه نگاهش میکرد.
"هنوز هم حافظه ات برنگشته؟"
جکسون نفسش رو بیرون داد و به مردی که پشت میز چوبی نشسته بود و با نگاه مهربان و دلسوزانه ی اشنایی که توی این هشت ماه به دریافتش از اطرافیانش عادت کرده بود، بهش چشم دوخته بود؛ خیره شد.
حقیقت این بود که هشت ماه از به هوش اومدن جک از اون کمای عجیبی که بعد از تصادفش گرفتارش شده بود میگذشت و اون مدتها بود به زندگی نرمالش برگشته بود و تنها چیز آزاردهنده ای که وجود داشت این بود که اون هنوز هم خاطره ای از قبل از کماش به یاد نمی آورد!
لبخند صادقانه ای زد.
+دیگه بهش عادت کردم. اونقدرم که برای زندگی لازم دارم که بدونم، از بقیه شنیدم. نگران نباشید دکتر، همه چیز خوبه!
دکتر سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و در جواب لبخند پسر، لبخند خالصانه ای زد. توی این مدت روش های زیادی رو برای برگردوندن حافظه ی این بیمار استفاده کرده بود ولی هیچکدوم کارساز نبود و تنها راه باقی مونده صبر کردن برای یک معجزه ی احتمالی بود.
برگه ی آزمایش هایی که روی میزش بود رو توی پوشه اش گذاشت و بعد از بستن پوشه اون رو به سمت پسری که حالا روبروی میزش ایستاده بود گرفت.
جکسون پوشه رو از دکتر میانسالی که چند ماه گذشته رو تحت درمانش بود گرفت و بعد از تعظیم کوتاهی که با لبخند باریک و همیشگیش همراه بود از اتاق بیرون رفت. از بیمارستان خارج شد و سمت خونه ی دو نفره اش با مارک حرکت کرد. عادت داشت اون مسیر کوتاه رو پیاده تا خونه برگرده.زندگی اون کاملا عادی بود! از بیمارستان که مرخص شد سر کار قبلیش برگشت. اون توی یک فروشگاه بزرگ لوازم التحریر توی شهر اولسان کار میکرد. جک این کار رو بلد بود ولی نه از روی تجربه ی گذشته اش. اون به طرز احمقانه ای توی رویاش هم همین شغل رو داشت.
خدا رو شکر میکرد که صاحب مغازه نتونسته بود کسی رو به خوبی اون استخدام کنه و اون هنوز هم یک شغل خوب داشت! به غیر از اون؛ همه چیز عادی بود. اون با پسری که عاشقش بود توی خونه ای که بعد از به هوش اومدنش خونه ی دونفره ی اونها شده بود، زندگی میکرد. در مدت سه ماهی که جک توی کما بود مارک اونقدر ضعیف و آسیب دیده شده بود که دیگه نمی تونست حتی چند ساعت هم دوری از جکسون رو تحمل کنه و بعد از درگیری سختی که با خانواده اش داشت، مارک و جکسون هفت ماه بود که در خونه ی مشترکشون یک زندگی عاشقانه و نرمال داشتند.
در این مدت مارک چیزهای زیادی رو برای جکسون تعریف کرده بود. اون صبور بود و هرچقدر که سوالهای جک درباره ی گذشته خسته اش میکرد، اون بازهم لبخند میزد و با آرامش و گاهی هیجان بهش جواب میداد.
اون درباره ی اینکه چجوری باهم اشنا شده بودن بهش گفت، درباره ی اینکه چطور بخاطر یک تصادف با جه بوم و جین یونگ آشنا شده بودن و بعد از یک هفته اون ها تبدیل به صمیمی ترین دوستان هم شده بودن.
مارک و جین یونگ و جه بوم تقریبا هر دفعه با هیجان این داستان رو برای جکسون تعریف میکردند و امید داشتند که اون بتونه این خاطرات رو به یاد بیاره ولی جکسون در آخر لبخند معذبی میزد و امید اونها رو با گفتن جمله ی "متاسفم بچها ولی من به یاد نمی یارم!" ناامید می کرد.
دکتر گفته بود اینکه اون هنوز هم چیزی به یاد نمیاره اونقدرها هم عجیب نیست و اون نیاز به زمان بیشتری داره.
"-هشت ماه زمان لعنتی کافی نبود تا اون فقط یک ذره من رو به یاد بیاره؟"
مارک با درموندگی گفت و باعث شد جکسون پشت در خونه متوقف بشه. در خونه نیمه باز بود و جکسون میتونست کتونی های اشنایی که نامرتب جلوی در افتاده بود رو علاوه بر کتونی مارک ببینه. زمان زیادی نیاز نبود تا جکسون متوجه صاحب اون کفش ها بشه. صدای جین یونگ مثل همیشه مهربون بود.
"مارک اون داره تمام تلاشش رو میکنه، اینجوری نیست که نخواد چیزی رو به یاد بیاره! اون فقط نمیدونه در اینباره باید چیکار کنه."
جین کمی مکث کرد و بعد با لحن دلسوزانه ای ادامه داد.
"درکش کن مارک...اون توی این مدت تمام تلاشش رو کرده. اون هر دفعه از من و جه بوم و حتی خودت میخواد که درباره ی گذشته باهاش حرف بزنیم، جکسون هر روز تمام خاطراتتون رو مرور میکنه..."
YOU ARE READING
⏳I Don't Know⌛
Fanfiction"مارک، من همیشه و در هر شرایطی عاشقت خواهم بود. قسم میخورم همه چیز رو جبران کنم اگر...فقط اگر تو برای همیشه کنارم بمونی..." 🔮فصل دوم فیک Ominous🔮