نمی دونم چجوری ازت فرار کنم!

129 34 7
                                    

از تاکسی پیاده شد و به روبروش نگاه کرد. تابلوی ورودی تغییر کرده بود ولی نوشته های روش هنوز هم همون بود، با این تفاوت که الان خیلی پر زرق و برق تر شده بود.

سرش رو پایین انداخت و سمت در بزرگ ورودی رفت. با صدای نگهبان سرجاش ایستاد

"اقا...با کی کار دارین؟"

سمت نگهبان برگشت که با دیدنش نفس عمیقی کشید. با اینکه تابلوی ورودی اونجا تغییر کرده بود ولی نگهبانش هنوز هم همون ادمی بود که برحسب اتفاق اصلا خاطره ی خوبی از جکسون نداشت.

کمتر از یک دقیقه طول کشید تا نگهبان هم جکسون رو بشناسه و ناخوداگاه دستش رو سمت یقه ی لباسش برد.


"تو...تو چرا دوباره اومدی اینجا؟"

خب جکسون علاقه ای نداشت که لحن طلبکارانه ی اون مرد رو به دل بگیره چون خیلی خوب میدونست لااقل اندازه ی یک درگیری و یک یقه ی پاره شده بهش بدهکاره.

+رئیستون بهم زنگ زد تا بیام اینجا...

جک با بی میلی گفت و بعد با سرش به تلفن روی میز نگهبان اشاره کرد. مرد نگهبان با بی حوصلگی گوشی تلفن رو برداشت و بعد از گرفتن چند شماره به جکسون که با همون نگاه سرد بهش نگاه میکرد چشم غره رفت اما جنگ چشمی اونها با جواب دادن تلفن توسط شخصی نیمه کاره موند.


"یه اقایی اومده و میگه که با رئیس قرار ملاقات داره..."

مرد نگهبان به شخصی که پشت تلفن بود گفت. بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد

"اسمش؟..."

سمت جکسون برگشت

"اسمتون چی بود اقا؟"

جکسون بلافاصله جواب داد

+جکسون وانگ!

مرد نگهبان سری تکون داد و دوباره برای کسی که پشت خط بود تکرار کرد

"اسمش جکسون وانگه...قبلا اومده بود اینجا و رئیس میشناستش"

نگهبان چیز بیشتری نگفت هرچند که جکسون میدونست ته دلش داشت به چیزایی مثل "اون پسره ی دردسر ساز" یا "اون مرد دیوونه" فکر میکرد ولی خب اونقدر با ادب بود که نخواد اونها رو هم در کنار اطلاعاتش از جکسون قرار بده.


بعد از حدود یک دقیقه سکوت که انگار صرف اطلاع دادن به رئیس شده بود مرد نگهبان سمت جکسون برگشت و همزمان با باز کردن در الکترونیکی زمزمه کرد

"میتونید برید داخل. اتاق رئیس انتهای راهرو دوم سمت راست در سفید..."

جک زیر لب تشکری کرد و داخل رفت. هرچند که شک داشت اون مرد تشکرش رو شنیده باشه و خب البته که براش اهمیتی هم نداشت.

⏳I Don't Know⌛Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin