نمی دونم چطور بشناسمت...

122 36 14
                                    

همراه دسته گل ساده ای که از چند شاخه داوودی سفید تشکیل شده بود با بی حالی مسیر بین قبرها رو طی کرد تا بالاخره به جایی که میخواست رسید.

بین دو قبری که در کنار هم با سنگ های مشابهی قرار داشتند نشست. طناب کنفی باریکی که دور شاخه های گل پیچیده شده بود رو باز کرد و سه شاخه گل رو روی یکی از قبرها و سه شاخه ی دیگه رو روی قبر کناری گذاشت.

+جین یونگ عاشق گل داوودی سفید بود و تو بهش حساسیت داشتی...

به ارومی دستش رو روی سنگ سرد قبر کشید


+اما نذاشتی هیچوقت اینو بفهمه چون دلت نمی خواست از خریدن گل مورد علاقه اش محرومش کنی!

سرش رو سمت قبر دیگه برگردوند و بعد با انگشت هاش به ارومی برگ زرد و خشکی که روی سنگ تیره خودنمایی میکرد رو برداشت و کنار انداخت

+جین یونگا این پسره یکم زیادی عاشقته...!

روی چمن های کوتاهی که اطراف قبرها بود نشست و پاهاش رو جلوی شکمش جمع کرد

+اما چرا ادما باید اینقدر بخاطر عشق درد بکشن؟ چرا باید بخاطر یه ادم دیگه از همه چیزشون بگذرن؟

سرش رو پایین انداخت و به چمن های تقریبا زرد روی زمین نگاه کرد

+نمی دونم...جواب این سوالها رو هیچوقت نفهمیدم؛ ولی وقتی دیدمش اون اعتراف کلیشه ای توی ذهنم تکرار شد؛ «هی پسر! تو عاشق شدی». اما مگه قرار نبود عشق یه چیز قشنگ باشه؟ پس چرا آخرش دردناک شد؟

نفس عمیقی کشید و به روبرو خیره شد.


+از بچگی عادت داشتم وقتی که یه چیزی رو میخواستم بیش از حد لجباز میشدم. همیشه اونقدر لجباز بودم که باید تا اخر راه رو میرفتم تا راضی بشم، هیچوقت نشد که یه چیزی رو بخوام و نصفه رهاش کنم...

خنده ی تلخی روی لبهاش نشست.

+اما من برای اولین بار رهاش کردم...من ولش کردم و رفتم تا فراموشش کنم، رفتم تا فراموش کنم عاشق اون شدن بزرگترین اشتباه زندگیم بود.

سمت یکی از قبرها برگشت و بعد از خیره شدن به نوشته های کنده کاری شده ی روش، اه دردناکی کشید.

+اما من همیشه یه احمق بودم جه بوما...یه احمق که هیچکس بهش یاد نداد نباید برای هرچیزی لجباز باشه...کسی بهش یاد نداد یه چیزایی تاوان داره و گاهی اونقدر تاوانش سنگینه که دامن اطرافیانت رو هم میگیره... کسی بهم یاد نداد که حماقت من میتونه باعث بشه شماها الان زیر این خاک سرد دفن شده باشین...!


بی اراده شروع به بازی با گوشه ی لباسش کرد.

+دلم می خواست همینقدر قاطعانه همه چیز رو گردن یک نفر بندازم و بعد، از تمام گذشته ام فرار کنم اما نشد. خیلی سعی کردم دور بشم اما بعد از اون همه تلاش، بازم به اینجا برگشتم...همه چیز شبیه یه دور باطل و احمقانه شده که هرچقدر سعی میکنم ازش فرار کنم در اخر من رو به همینجا برمیگردونه؛ میدونی چرا؟...

⏳I Don't Know⌛Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz