با دیدن گلدون گاردنیا کنار صندلی خالی مارک، احساس سرگیجه کرد. مارک اونجا نبود!
چشمش رو یکبار دیگه داخل مغازه چرخوند تا شاید اثری از مارک پیدا کنه. نمی خواست باور کنه اون بیرون رفته...این میتونست یه فاجعه ی بزرگ باشه!
به سرعت سمت در بزرگ و چوبی مغازه دوید. در رو باز کرد و بی توجه به سر و صدای ایجاد شده توسط در قدیمی، بیرون رفت.
خیابون خلوت بود و اثری از مارک نبود. سمت راستش رو نگاه کرد، داخل پیاده رو تا جایی که چشمهاش میدید مارک نبود. اون نمی تونست توی این مدت، زیاد دور شده باشه!
سرش رو برگردوند و سمت چپش گوشه ی پیاده رو چند نفر رو دید که ایستادن و میخندن. چشمهاش رو ریز کرد و یک قدم به اون سمت برداشت. با دیدن کتونی های زرد رنگ مارک که ماهِ قبل براش خریده بود نفسش رو با اسودگی بیرون داد. بدنش سریعتر از مغزش به سمت جایی که اون پسر بود حرکت کرد. اونقدر سریع دوید که وقتی به اون ها رسید نفس نفس میزد. چشمهاش رو از پشت سر چند زن میانسالی که روبروش ایستاده بودن چرخوند تا بتونه مارک رو ببینه، بالاخره بعد از کمی تقلا تونست صورت خندون پسر مورد علاقه اش رو در حالی که روی زمین نشسته بود ببینه.
+مارک...
جکسون با صدای بلندی اسمش رو صدا کرد و همین باعث شد زن هایی که روبروش ایستاده بودن با تعجب کنار برن و بهش نگاه کنن. مارک با شنیدن صدای اشنای جکسون سرش رو به سرعت بلند کرد و هیجانزده بهش نگاه کرد
-جکسونی اینجا رو ببین!
با شادی نگاهش رو از صورت جکسون سمت روبروش برگردوند. جکسون نگاهش رو حرکت داد و به توله سگ کوچیک و قهوه ای که روبروی مارک نشسته بود و سرش رو به دست مارک تکیه داده بود نگاه کرد، اون پاپی با شادی زبونش رو آویزون کرده بود. بند قلاده ی اون سگ بامزه دست یکی از اون زن ها بود و اون بی توجه به صاحبش با خوشحالی خودش رو به مارک چسبونده بود.
+من واقعا ترسیده بودم...فکر میکردم گم شدی...
با صدای ارومی گفت ولی اونقدر بلند بود که مارک غم توی صداش رو بشنوه. جک سرش رو پایین انداخت و یک قدم عقب رفت.
+من نگرانت بودم، اونوقت تو اینجا داری با یه سگ بازی میکنی؟!
جمله ی دومش رو اونقدر عصبی گفت که باعث شد زن هایی که دو طرفش بودن بی اراده ازش فاصله بگیرن.
مارک هم متوجه این عصبانیت شد. از روی زمین بلند شد و سمت جکسون رفت.
-جکسونی من یه پاپی دیدم...یه پاپی واقعیه واقعی...من واقعا بهش دست زدم! ببین چقدر نرمه جکی...
توی صداش در عین شادی، بغض هم بود. اون با اینکه بخاطر این اتفاق مهم توی زندگیش خوشحال بود ولی بخاطر حرف های جکسون احساس عجیبی داشت. چیزی که خودش نمی دونست ولی اسمش «عذاب وجدان» بود!
YOU ARE READING
⏳I Don't Know⌛
Fanfiction"مارک، من همیشه و در هر شرایطی عاشقت خواهم بود. قسم میخورم همه چیز رو جبران کنم اگر...فقط اگر تو برای همیشه کنارم بمونی..." 🔮فصل دوم فیک Ominous🔮