نمی دونم چرا دوباره دیدمت!

141 33 17
                                    

دکتر سونگ مکث کوتاهی کرد. برای گفتن حرفش تردید داشت ولی چشمهای منتظر جکسون وادارش میکرد که حرفش رو بزنه
*مارک به شدت اسیب دیده و...
+اون زنده است؟
جکسون با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت و باعث شد زبان یون آه برای لحظه ای بند بیاد ولی بعد سرش رو به معنی تایید تکون داد
*اره زنده است. ولی جک اون...
جکسون بدون اینکه توجهی به حرف های اون زن داشته باشه، از روی مبل بلند شد. به سختی خودش رو روی پاهای کم جونش نگه داشت و ایستاد
+میخوام ببینمش...
جکسون رو به دکتر سونگ گفت در حالی که هیچ احساسی رو نمیشد از توی صورتش و لحنش حدس زد و این یون آه رو به شدت نگران میکرد. دکتر هم روبروش ایستاد. خب در واقع لحن جکسون شبیه یک درخواست نبود، بیشتر مثل یک دستور بود و اونقدر جدی بود که دکتر سونگ رو وادار به قبول کردنش بکنه
*باشه فقط بهم وقت بده...امروز جمعه است، من تا دوشنبه زمان میخوام تا بتونم ببرمت پیشش. ولی جک تو نمیخوای بدونی اون کجاست؟

جکسون سرش رو تکون داد و بعد سمت در برگشت. با اینکه فشار زیادی روی پاهاش بود ولی خودش به تنهایی از اتاق بیرون رفت. قبل از اینکه در رو پشت سرش ببنده سمت زنی که با نگرانی بهش خیره شده بود برگشت
+وقتی دیدمش میفهمم...منشیت شماره ام رو داره، منتظرتم آجوما!
بدون اینکه لحظه ای وقتش رو تلف کنه از اتاق بیرون رفت و در رو بست و ذهن مشوش دکتر سونگ رو توی اتاق کارش، تنها بین اون همه سوال رها کرد.

حدود یک دقیقه بعد بالاخره یون آه ذهنش رو اروم کرد و از جایی که ایستاده بود جابجا شد تا سمت میزش بره و تلفن همراهش رو برداره. وارد لیست تماسهاش شد و شماره ای که اول لیست بود رو گرفت. تعداد بوق ها زیاد بود ولی اون دیگه عادت کرده بود، مخاطبش بیش از حد سرش شلوغ بود.
وقتی بالاخره صدای اون مرد توی گوشش پیچید شروع به صحبت کرد
*میخواد مارک رو ببینه...میتونی برای دوشنبه هماهنگش کنی؟
کلمات مردی که پشت خط بود باعث شد چشمهاش رو ببنده و نفسی از روی کلافگی بکشه
*نه هنوز بهش نگفتم، یعنی هنوز امادگیش رو نداشت. به نظرم بهتره اول اونو ببینه، بعدش میتونیم راحت تر همه چیز رو براش توضیح بدیم.

با دست ازادش چیزی رو در کامپیوتر روی میزش تایپ کرد در حالی که داشت به حرف های شخص پشت تلفن گوش میکرد
*باشه من الان براش درخواست میدم...خودم حواسم بهش هست نگران نباش. فقط فکر اینکه باید اون خوک کثیفو تحمل کنم حالمو بد میکنه...
حتی با یاداوری اون مرد هم حس تهوع بهش دست میداد. با خداحافظی کوتاهی که کرد موبایلش رو روی میز برگردوند و با دقت بیشتری مشغول کار با کامپیوترش شد.
از روزی که این کار رو قبول کرده بود به خوبی میدونست این بزرگترین ریسک زندگیشه ولی برای این ریسک بزرگ یک دلیل بزرگتر داشت؛ مارک توان!


***

"مطمئنی نمی خوای باهات بیام جکسونا؟ از صبح حس بدی دارم"
مادرش در حالی که فنجون چای سبز رو روبروی جک روی میز میذاشت گفت و خودش هم روبروش نشست.
جکسون موبایلش رو که این چند روزه تمام وقت درگیرش بود قفل کرد و کنارش روی مبل گذاشت. فنجون چای رو برداشت و با صدایی که به زور شنیده میشد و لحنی که هیچ حس خاصی رو منعکس نمیکرد زمزمه کرد
+من بچه نیستم که اینقدر نگرانمی!
صداش در حد یک زمزمه بود ولی همون زمزمه هم قلب مادرش رو میشکوند. پسر شاد و همیشه سرحالش حالا شبیه یک ربات بی احساس شده بود. در واقع اون نه شاد بود و نه غمگین و همین بیشتر از هرچیزی مادرش و همچنین تمام اطرافیانش رو نگران میکرد.
بعد از اینکه در سکوت چایش رو نوشید نگاهی به ساعت مچیش انداخت. وقت رفتن بود؛ از روز قبل برای این ساعت انتظار میکشید تا اماده بشه و به جایی که با اون زن قرار داره بره.
ایستاد و بدون اینکه حرفی بزنه سمت اتاقش رفت. البته فراموش نکرد که قبلش موبایلش رو از روی مبل برداره.
کمتر از نیم ساعت زمان برد تا حاضر بشه و جلوی در بایسته. تاکسی گرفت و ادرسی که دکتر سونگ براش فرستاده بود رو به راننده داد و بعد از نگاه عجیبی که راننده بهش کرد و اون دلیلش رو نفهمید، بالاخره سمت محل قرار حرکت کردن.

⏳I Don't Know⌛Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang