مدت زمان زیادی لازم نبود تا معنی حرف دکتر سونگ رو با تمام وجودش بفهمه!
وقتی که بعد از چند روز بالاخره از بیمارستان مرخص شد و همراه مارک سوار تاکسی شد تا به خونه برگردن تونست معنی واقعی «احساسات غیرقابل کنترل» رو درک کنه.
مارک مثل پسر بچه ای که برای اولین بار به یه شهر بازی رفته بود صورتش رو به شیشه ی تاکسی چسبونده بود و با هیجان خیابون ها و مغازه ها رو تماشا میکرد.
هر چند ثانیه از روی هیجان چیزهایی رو زیر لب زمزمه میکرد و گاهی حتی جیغ خفه ای می کشید که همین باعث شده بود جکسون نگاهش رو از نگاه راننده که از اینه ی جلو با تعجب به اونها خیره شده بود، بدزده.
به ارومی کمی خودش رو سمت مارک کشید و بازوش رو گرفت تا اون رو برگردونه. مارک با لمس جکسون برگشت و بی اراده با انگشتهای کشیده اش دست جک که روی بازوش بود رو لمس کرد. جکسون خواست چیزی که بخاطرش اون رو صدا کرده بود بگه ولی با نگاه کردن به صورت پسر روبروش انگار تمام کلماتش بخاطر گرمای لبخند مارک ذوب شدن. اون لبخند درخشان و چشمهای هیجان زده. دندون های سفید و خاصش که جک هیچوقت مثلشون رو ندیده بود به زیبایی روبروی چشمهای بیچاره ی جک خودنمایی میکردن.
-جکسون...؟!
مارک گفت و صداش بالاخره جک رو از خلسه ی شیرینی که توش گیر افتاده بود بیرون کشید. چشمهاش رو از صورت مارک گرفت و سمت پایین برد تا شاید بتونه اون کلمات لعنتی رو که از مارک میخواستن اروم بشینه و مثل دیوونه ها رفتار نکنه رو به زبون بیاره ولی با رسیدن نگاهش به دست های مارک انگار سطل اب یخی روی سرش خالی شد. انگشتهای مارک به ارومی در حال بازی کردن و نوازش انگشتهای جکسون بود. چطور تا اون لحظه لمس های مارک رو احساس نکرده بود؟ حالا که داشت بهش نگاه میکرد انگار تازه تونسته بود اون انگشتهای نرم رو حس کنه ولی چرا؟ بدون اینکه نگاهش رو از دستهاشون بگیره به ارومی زمزمه کرد
+مارک...میخوای پیاده بریم تا همه چیز رو از نزدیک ببینی؟
نه! در واقع این چیزی نبود که جکسون می خواست بگه و یه جورایی مسیر زیادی هم تا خونه شون مونده بود ولی وقتی سرش رو بلند کرد و به مارک نگاه کرد با دیدن صورت هیجان زده اش که با بالا و پایین بردن سریع سرش حرفش رو تایید میکرد، فهمید که اصلا از گفتن اون حرف پشیمون نیست!!
بعد از اینکه از راننده تاکسی خواست بایسته و کرایه رو پرداخت کرد همراه مارک از ماشین پیاده شد و بعد از اینکه دستش رو گرفت اون رو دنبال خودش سمت پیاده رو کشید.
مارک هنوز هم هیجان زده بود. با اینکه هر دفعه با دیدن ویترین مغازه ها ذوق زده میشد و جلوی مغازه ی لباس فروشی، کفش فروشی و حتی لوازم خانگی می ایستاد و با دهان نیمه باز و چشمهای در حال درخشش به وسیله های داخل مغازه نگاه میکرد اما حتی برای یک لحظه هم دست جکسون رو رها نمی کرد و جوری اون رو محکم گرفته بود که انگار زندگیش به اون دست های مردونه و قوی وابسته است.
YOU ARE READING
⏳I Don't Know⌛
Fanfiction"مارک، من همیشه و در هر شرایطی عاشقت خواهم بود. قسم میخورم همه چیز رو جبران کنم اگر...فقط اگر تو برای همیشه کنارم بمونی..." 🔮فصل دوم فیک Ominous🔮