نمی دونم!

134 25 27
                                    

رمز در رو زد و داخل رفت. امروز حسابی سرش شلوغ بود و به حد مرگ احساس خستگی میکرد. وقتی خم شد تا کفشش رو داخل جا کفشی بذاره با دیدن کفش زنونه ای لبخند زد و سمت نشیمن رفت. با دیدن مارک که داخل نشیمن ایستاده بود و ماگ بزرگی رو که ازش بخار بیرون میومد توی دستهاش گرفته بود، لبخندش بزرگتر شد.

حرفی نزد و جلو رفت ولی مارک جوری که انگار حضورش رو احساس کرده بود سمتش برگشت و وقتی که نگاهشون همدیگه رو ملاقات کرد، لبخند جکسون مثل یک بیماری مسری به مارک هم منتقل شد. جک به ارومی سمت مارک رفت و مارک هم با بوسه ی کوتاهی که روی لبش گذاشت ازش استقبال کرد.

-امروز دیر کردی!

مارک به ارومی گفت در حالی که نگاهش دوباره سمت مقصد قبلیش کشیده شد. جک هم بی اراده چشمهاش رو سمت جایی که مارک بهش نگاه میکرد، برگردوند.

+آره امروز خیلی شلوغ بود...دارم از خستگی میمیرم!

جمله ی دومش رو به شوخی گفت ولی مارک با نگاه مهربونش سمتش برگشت و بعد ماگی که توی دستش بود سمت جک گرفت.

-من هنوز نخوردمش. میتونی تا داغه بخوری، چای سبزه!


جک به ارومی سرش رو به دو طرف تکون داد

+ممنون مارکی...اونقدرام خسته نیستم. این برای توئه...

با تغییر نکردن حالت مارک تصمیم گرفت بحث رو عوض کنه.

+چیشده که بعد از مدتها به عادت قدیمیت برگشتی و زل زدی به این دیوار؟

این رو گفت و با سر به دیوار روبروش اشاره کرد. با نگاه مارک و صدای خنده اش فهمید که موفق شده حواسش رو پرت کنه

-من تمام این مدت این کار رو میکردم جک، فقط تو اون موقع خونه نبودی که ببینی! در ضمن یه قاب عکس جدید به دیوار اضافه شده، متوجه اش نشدی؟

با شیطنت گفت و به جکسون نگاه کرد. جک با گیجی سمت دیوار برگشت که با دیدن قاب عکس جدید، بهت زده بهش خیره شد.

اون عکس خودش بود در حالی که پتوش رو دورش پیچیده بود و یکی از کوسن های مبل رو توی بغلش گرفته بود. اون در حالی روی مبل خوابش برده بود که پاهاش جلوی سینه اش جمع شده بود و سرش به یک سمت کج شده بود.

+تو...کِی این عکسو گرفتی؟


صداش هم مثل صورتش پر از شگفتی بود و همین باعث خنده ی بلند مارک شد. وقتی بالاخره خنده اش متوقف شد سمت جک که با اخم نگاهش میکرد برگشت تا جوابش رو بده

-اون دفعه که تلویزیون داشت یه فیلم ترسناک نشون میداد، همون موقع که اولین برف سال اومده بود. تو از ترس کوسن رو بغل کرده بودی و پتو رو دورت پیچیده بودی و بعدشم وسطای فیلم همونجوری خوابت برد...

⏳I Don't Know⌛Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon