نمی دونم چرا نمی تونم فراموشش کنم.

205 35 15
                                    

"جکسون شی!...دفترامون تموم شده میتونی بری و از انبار بیاری؟"
بم بم گفت در حالی که چندتا قلمو رو برای مشتری بسته بندی میکرد.
جکسون سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و سمت در ورودی انبار رفت. در واقع اون ساعت از روز مشتری زیادی نداشتن پس جایی برای نگرانی نبود.

به قفسه ی دفترها رسید و از توی جعبه چندتا دفتر با تعداد برگ و رنگ های مختلف برداشت. تعداد دفترها اونقدر زیاد بود که جکسون نمیتونست به درستی مسیر روبروش رو ببینه ولی از طرفی دلش نمی خواست بره و دوباره برای بردن دفتر برگرده پس ترجیح داد همه ی اونها رو یک جا با خودش ببره. ولی به محض اینکه خواست سمت در برگرده، پاش به جعبه ای که روی زمین افتاده بود گیر کرد و بدن بیچاره اش با شدت روی زمین افتاد و سرش با شدت نه چندان زیادی به پایه ی فلزی یکی از قفسه ها برخورد کرد.
حس درد و گیجی عجیبی تمام بدنش رو فرا گرفت و احساس سرگیجه و دو بینی دیدش رو تار کرده بود.

قبل از اینکه از روی زمین بلند شه جسم تار شخصی رو دید که بالای سرش ایستاده و بهش نگاه میکنه. اول فکر کرد اون شخص باید بم بم باشه ولی کمی که بهش نگاه کرد فهمید موهای اون شخص روشنه در صورتی که موهای بم بم مشکی کاملا تیره است.
ترس بزرگی توی یک لحظه به قلبش هجوم اورد. جکسون اون شخص رو میشناخت؛ حتی اگر چشمهاش تار میدید جکسون میتونست قسم بخوره اون ادم رو میشناسه. با وحشت کمی خودش رو عقب کشید ولی اون ادم روبروش نشست و دستش رو سمتش دراز کرد. میخواست عقب بره و فرار کنه ولی بدنش به طرز عجیبی تکون نمیخورد. به ناچار چشم هاش رو بست و با صدایی که به زور شنیده میشد زمزمه کرد
+دست از سرم بردار لعنتی...!
دستهای اون شخص شونه هاش رو گرفتن و کمی بلندش کردن، گیج بود و به سختی صداهای اطرافش رو میشنید
-جکسوناااا...اوه خدای من جکی!
و این اخرین کلماتی بود که جکسون قبل از بیهوش شدنش تونست بشنوه.
.
.
.
چشمهاش رو با درد کمی که توی سرش پیچیده بود باز کرد و کمی طول کشید تا چشمهاش به نور اتاقی که توش بود عادت کنه. نگاهش به چشمهای پر اشکی افتاد که نگاه منتظرشون رو بهش دوخته بودن. با دیدن چشمهای باز شده ی جکسون جلوتر اومد و با صدایی که میلرزید و بغض کاملا توش احساس میشد زمزمه کرد
-جکسونییی...اوه خدای من...تو به هوش اومدی، الان دکتر رو صدا می کنم!
این رو گفت و به سرعت از روی صندلی که روش نشسته بود بلند شد. اونقدر هل شده بود که پاش به پایه صندلی گیر کرد و نزدیک بود اون هم به سرنوشت جکسون دچار بشه ولی به سرعت خودش رو جمع و جور کرد و از اتاق بیرون رفت و بعد از یک دقیقه با دکتر برگشت.

خدا رو شکر دکتر همون دکتر میانسال و اشنای جکسون بود که تمام یکسال و چند ماه گذشته جکسون زیر نظرش در حال درمان بود.
"باز چه بلایی سر خودت اوردی پسر جون؟"
دکتر با لبخند گفت در حالی که جکسون رو معاینه میکرد. جکسون لبخند کم جونی زد
+نمی دونم دکتر...شما باید بگین چه بلایی سرم اومده. من فقط یادمه که افتادم و سرم خورد به یکی از قفسه های انبار.
ناخوداگاه نگاهش سمت پشت سر دکتر جایی که با ارزش ترین مرد زندگیش ایستاده بود کشیده شد.
مارک به ارومی در حالی که نگاهش بین جکسون و زمین جابجا میشد اشک میریخت. جکسون میتونست از همون فاصله هم اضطراب و ترسی که هنوز هم تو وجود مارک بود رو احساس کنه.
دکتر که متوجه نگاه جکسون شد به پشت سرش برگشت و با دیدن مارک لبخند زد. اونقدر توی یکسال گذشته اون ها رو شناخته بود که بدونه چقدر رابطه شون عمیقه و به هم وابسته ان.

⏳I Don't Know⌛Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ