نمی دونم چرا توی این رویا گیر افتادم

145 35 7
                                    

همه چیز توی سکوت بود! حتی وقتی که بعد از چند ساعت پدر و مادرش در حالی که اشک میریختن بالای سرش اومدن، حتی وقتی که برادرش و دوستان قدیمیش یکی یکی به دیدنش اومدن، هربار که دکتر برای معالجه اش میومد؛ همه چیز برای جکسون توی یک حباب غیرقابل نفوذ بود. انگار یه گوشه نشسته بود و نمایش احمقانه ای رو تماشا میکرد. چطور انتظار داشتن اون دروغ ها رو باور کنه؟ کما؟! این مسخره ترین چیزی بود که تا الان شنیده بود. فقط لازم بود سکوت کنه و منتظر بمونه تا هرچه زودتر از اون خواب مسخره بیدار شه اونوقت میبینه که هنوزم تو تخت دو نفره اش با مارکش خوابیده و همه چیز مثل گذشته است...


اون یک هفته بود که منتظر بود تا از این خواب بیدار شه، شاید تو خواب دچار حمله ی قلبی شده بود که اینقدر طول کشیده بود درسته؟ احتمالا اگر یکم دیگه صبر میکرد میتونست از این رویا هم فرار کنه. جک خیلی خوب بلد بود از رویاهای عجیبش فرار کنه، اون حتی ترسناک ترین کابوسش رو هم پشت سر گذاشته بود پس گذشتن از این رویا براش زیادی ساده بود.
دلش نمی خواست حرف بزنه، دلش نمی خواست به حرفهای بقیه گوش بده؛ صداهاشون رو میشنید اما باور نمیکرد. دلش نمی خواست دیگه خودش رو درگیر یه رویای دیگه کنه. از این همه کابوس عجیب توی زندگیش خسته بود. چرا اینقدر بدشانس بود؟ چرا همش این اتفاق باید برای اون میفتاد؟ جک واقعا از این بازی متنفر بود ولی مجبور بود که صبر کنه، احتمالا بزودی چشم هاش رو باز میکرد و میدید که مارک عزیزش با لبخند داره تماشاش میکنه! این تمام چیزی بود که توی اون یک هفته بهش فکر کرده بود.
.
.
.
"جکسون پسرم بیا یکم از سوپت بخور باشه؟ فقط یه قاشق...!"
مادرش با صدای مهربونش گفت و یه قاشق از سوپ سفیدی که توی کاسه ی کوچیکِ توی دستش بود برداشت و سمت دهان جکسون برد. جک بعد از چند ثانیه بدون اینکه حرفی بزنه یا نگاهش کنه دهانش رو باز کرد و سوپ رو از دست مادرش خورد.
"جکی نمیخوای با مامانی حرف بزنی؟"
واقعا دلش نمی خواست حرف بزنه ولی از طرفی دلشم نمیخواست اون زن رو ناراحت کنه. اون مادرش بود، چه توی واقعیت و چه توی رویاش اون مادرِ مهربون و همیشه نگرانش بود.

برگشت و به شخص مقابلش نگاه کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد. زن میانسال لبخند مهربونی زد و بعد سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد. کاسه ی سوپ رو روی میز کنار تخت گذاشت و از روی صندلیش بلند شد.
"من میرم از دکترت اجازه بگیرم که یکم ببرمت بیرون...حتما بخاطر زیاد موندن توی این اتاق دلت گرفته. برات ویلچر میگیرم تا اذیت نشی باشه؟"
بدون اینکه منتظر جوابی از پسر روبروش باشه با همون لبخند مهربون همیشگیش سمت در برگشت و از اتاق بیرون رفت. ولی جک نمی خواست بره بیرون...
میخواست همونجا بشینه و منتظر باشه تا هرچه زودتر از اون رویای لعنتی فرار کنه!
دلش برای مارک تنگ شده بود. دلش میخواست همین الان برگرده و مارکش رو بغل کنه. اون رو بین بازوهاش فشار بده و سرش رو بین گردن و شونه ی خوش عطرش فرو کنه. بینیش رو بین موهاش بکشه و عطر بهشتی مارکش رو استشمام کنه. این تمام چیزی بود که جک میخواست نه حتی یک ثانیه بیشتر موندن توی این رویای احمقانه!
بعد از چند دقیقه مادرش با یه ویلچر به اتاق برگشت. به جکسون کمک کرد تا روی صندلی بشینه و جکسون هم بدون مخالفت همراهیش کرد. به ارومی توی راهروی بیمارستان نسبتا خلوت حرکت میکردن و مادرش به هر پرستاری میرسید به گرمی بهش سلام میکرد. اون ها هم همینطور بودن انگار مدت زیادیه که اون رو میشناسن و حتی باهاش صمیمین! ولی برای جک چه اهمیتی داشت؟ اون فقط میتونست بگه که ذهن رویا پرداز خیلی خوبی داره...

به یه باغچه ی مصنوعی توی حیاط پشتی بیمارستان رسیدن. مادرش ویلچر رو جایی که هم منظره ی خوبی داشته باشه هم جلوی راه نباشه گذاشت و بعد روبروی جک ایستاد
"تو همینجا بمون، من میرم دوتا نوشیدنی بگیرم و برگردم..."
با لبخند گفت و بعد همون مسیری که با جک اومده بودن رو تنهایی برگشت. جکسون ترجیح داد بجای اینکه به منظره ی رفتن اون نگاه کنه کمی دور و اطرافش رو تماشا کنه. تمام یک هفته ی گذشته رو توی اون اتاق با دیوار یک رنگ و ساده اش گذرونده بود و حالا یکم نگاه کردن به این اطراف که اشکالی نداشت درسته؟!
با صدای پاهایی که قطعا از یک کفش زنانه بود سمت صدا برگشت که بجای مادرش زن غریبه ای رو که مطمئن بود تا حالا ندیده رو دید.
با دقت به چهره ی اون زن نگاه کرد. قد متوسط و چهره ی جا افتاده ولی زیبا. موهاش رو ازادانه پشتش بسته بود و یک لباس ساده و سفید رو با یک شلوار مشکی ست کرده بود و همینطور یک کیف کوچیک و ساده ی مشکی توی دستش داشت. "یه آجومای خوشتیپ!" این چیزی بود که از ذهن جک گذشت.
زن که سکوت جکسون رو دید لبخند معذبی زد و یک قدم دیگه به سمت جک برداشت و بعد با وقار کمی سرش رو خم کرد تا به پسری که احتمالا فقط چند سال از بچه ی خودش بزرگتر بود سلام کنه.
*سلام! معذرت میخوام که مزاحم شدم ولی...شما جکسون وانگ هستین؟ همونی که تازه بعد از دو سال و نیم از کما بیرون اومده؟

⏳I Don't Know⌛Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt